🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛
https://eitaa.com/salonemotalee/14134
◀️ قسمت نهم
مشتری محترمی از صحن بیرون آمد.
ابوراجح سه قطیفه گلدار و اعلا را به او داد تا دور کمر ببندد و روی شانه و سرش بیندازد.
او سرش را تراشیده و ریش انبوهش را خضاب (حنا گذاشتن) کرده بود.
ابوراجح شانه و بازوهای اورا مالش داد.
در همین فاصله مسرور، ظرف انگور را مرتب کرد و جلوی آن مرد گذاشت و بعد کمک کرد تا لباس بپوشد
توجهم به مسرور جلب شد و فکری ناراحتکننده ، ذهنم را مشغول کرد.
شاید ابوراجح قصد داشت ریحانه را به مسرور بدهد.
لابد اگر مسرور ریحانه را خواستگاری می.کرد، ابوراجح به او جواب رد نمیداد.
از کودکی نزدش کار کرده بود و ابوراجح به او اطمینان داشت.
بارها دیده بودم که مسرور، مانند شیعیان، با دستهای افتاده نماز میخواند.
با خود فکر کردم که بیگمان ابوراجح نیز ترجیح میدهد دخترش را به مسرور بدهد تا زمانی که ضعف و پیری او را از پا میاندازد، دامادش به اداره حمام بپردازد و سرانجام نوههایش وارث حمام شوند.
همه چیز علیه من بود؛
گویی زمین و آسمان دستبهدست هم داده بودند تا ریحانه را از من دور کنند.
آن مشتری محترم، موقع رفتن، مدتی به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد.
مسرور با خوشحالی کفشهای او را جلوی پایش جفت کرد و چند قدمی هم او را همراهی کرد و باز گشت.
از مسرور شنیده بودم که پدربزرگ زمینگیری دارد.
ابوراجح هوای او را هم داشت و کمکهایی به او میکرد.
گاهی هم در نبود مسرور، ریحانه و همسرش را به خانهشان میفرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند.
یکبار هم شاهد بودم که ابوراجح نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود کنار گذاشت تا مسرور به خانه ببرد.
بیتردید مسرور در انتظار روزی بود که ریحانه را بانوی خانهشان ببیند.
مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و کنار من گذاشت.
سعی کرد لبخند بزند.
از بازی روزگار شگفتزده شدم.
روزی ریحانه همبازی من بود و مسرور به من حسادت میکرد و اینک مسرور، ریحانه را در چنگ خود میدید و من به او رشک میبردم.
ابوراجح آمد کنارم نشست
مسرور ظرفهای سدر و حنا را روی طبقی چید تا در دسترس مشتریها باشد.
ابوراجح بوی مشک میداد.
برای اولین بار از بوی آن بدم آمد و احساس کردم نمیتوانم، مانند گذشته، ابوراجح را دوست داشته باشم.
میخواستم از آنجا بروم.
بوی حمام که همیشه برایم لذتبخش بود، سنگین و خفهکننده شده بود.
شاید مسرور ریحانه را خواستگاری کرده و ابوراجح پذیرفته بود.
با خود فکر کردم که باید همینطور باشد.
آن گوشوارهها را هم لابد برای عروسی خریداری کردند.
مسرور با دیدن گوشوارهها خوشحال میشد و ریحانه برایش زیباتر به نظر میرسید و هرگز هم کسی نمیگفت که من آن را ساختهام.
شاید هم ریحانه ماجرای خرید آن را برای مسرور تعریف میکرد و مسرور به ریش من و پدربزرگ میخندید.
قوها از هم فاصله گرفته بودند.
یکی با نوکش پرهایش را مرتب میکرد و دیگری بیحرکت بود و موج آرامی که از ریزش فواره ایجاد میشد او را به کُندی به دور خودش میچرخاند.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/14206
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee