🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14545 ◀️ قسمت نوزدهم ………. من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی که "شمس الدین" نام داشت، شنیدم. خدا او را هم بیامرزد! مرد با تقوا و درستکاری بود. البته این ماجرا به قدری مشهور است که تمامی سالخوردگان حلّه و بغداد، آن را به یاد دارند. پدربزرگت هم باید آن را به خاطر داشته باشد. - او تا به حال چیزی در این‌باره به من نگفته. - زمانی که اسماعیل جوان بود، دملی در ران پای چپش بیرون می‌آید که به اندازه کف دست، بزرگ بود. در هر فصل بهار، این دمل می‌ترکید و مرتب از آن چرک و خون خارج می‌شد. فکرش را بکن که آن بیچاره دیگر نمی‌توانسته به کار و زندگی‌اش برسد. می‌دانی که روستای "هرقل" نزدیک حلّه است. اسماعیل در آن روستا زندگی می‌کرد. - بله، می‌دانم کجاست. در سفری که دو سال پیش داشتیم، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد. - اسماعیل به حلّه می‌آید و نزد سیدبن‌طاووس می‌رود و جراحت پایش را نشان می‌دهد. سیدبن‌طاووس از علمای بزرگ ماست. - خدا رحمتش کند! چیزی‌هایی درباره بزرگواری و دانش او شنیده‌ام. - سید، جراحان حلّه را حاضر می‌کند تا دمل را معاینه و معالجه کنند. آن‌ها پس از معاینه می‌گویند که دمل روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است. سید می‌گوید اگر چاره‌ی دیگری ندارد این کار را بکنید. می‌گویند: ترس آن را داریم که به هنگام جراحی، به آن رگ حساس صدمه‌ای وارد شود و جان اسماعیل به خطر افتد. سید، اسماعیل را با خود به بغداد می‌برد و در آن‌جا نیز دمل را به زبده ترین جراحان آن شهر نشان می‌دهد. آن‌ها نیز همان حرف جراحان حلّه را می‌زنند. سید می‌خواهد به حلّه باز گردد که اسماعیل می‌گوید؛ حال که تا بغداد آمده‌ام، بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا مشرف بشوم و پس از آن به حلّه بازگردم. اسماعیل در سامرا، مرقد امام علی النقی و امام حسن عسکری علیهماالسلام را که امامان دهم و یازدهم ما هستند، زیارت می‌کند. پس از آن به "سرداب مقدس" می‌رود و امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه را شفیع خود در نزد خدا قرار می‌دهد تا از گرفتاری نجات پیدا کند. - سرداب مقدس کجاست؟ - محلی است که به عقیده‌ی ما، امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه از آنجا ناپدید شد و غیبت خود را آغاز کرد. عده‌ی بسیاری، در آن سرداب به خدمت آن حضرت شرف‌یاب شده و یا با عنایت وی به مراد خود رسیده‌اند. القصه، اسماعیل چند روزی را در سامرا می‌ماند. در آن مدت، کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بود. روز پنج شنبه، بیرون از شهر، در دجله غسل می‌کند و لباس پاکیزه‌ای برای زیارت می‌پوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود. وقتی به حصار شهر می‌رسد، ناگاه چهار اسب‌سوار در مقابل خود می‌بیند. سه نفرشان جوان و چهارمی یک پیرمرد بود. یکی از مردان جوان، هیبت و وقار بیشتری داشته. به او سلام می‌کنند و اسماعیل جواب سلام‌شان را می‌دهد. فکر می‌کند که ایشان از بزرگان و دامداران آن ناحیه هستند. مردی که وقار و هیبت فراوانی داشته از او می‌پرسد: "فردا باز خواهی گشت؟" اسماعیل جواب می‌دهد: "بله، فردا به حلّه باز خواهم گشت." آن مرد می‌گوید: "پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده است ببینم!" اسماعیل مایل نبود کسی به دمل پایش دست بزند. می‌ترسید که باز خون و چرک از آن بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود. با این حال، تحت تاثیر هیبت و نفوذ کلام آن مرد قرار می‌گیرد و پیش می‌رود. آن مرد از روی اسب خم می‌شود و دست راست خود را روی شانه اسماعیل تکیه می‌دهد و دست دیگرش را روی زخم می‌گذارد و فشار می‌دهد. اسماعیل اندکی احساس درد می‌کند. بعد آن مرد روی اسب راست می‌نشیند. پیرمردی که همراه آن‌ها بوده، می‌گوید: "رستگار شدی، اسماعیل!" اسماعیل تعجب می‌کند که اسم او را از کجا می‌دانند. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/14650 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee