🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/391 - الان میام الان میام.. سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... تا اسمم رو خوند بدو بدو دویدم به طرف در دانشگاه ولی ولی از اتوبوس خبری نبود... خیلی دلم شکست، گریه‌ام گرفته بود. الان چه جوری برگردم خونه؟! چی بگم بهشون؟! آخه ساکمم تو اتوبوس بود... بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام. تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: سلام. ببخشید.. هنو حرفم تموم نشده بود که گفت: -اااا. خواهر! شما چرا نرفتید؟! - از اتوبوس جا موندم - لا اله الا الله... اخه چرا حواستون رو جمع نمی‌کنید؟ اون از اشتباهی سوار شدن، اینم از الان. - حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود. - متاسفم براتون. حتما آقا نطلبیده بود شما رو. - وایسا ببینم. چی‌چی رو نطلبیده بود. من باید برم - آخه ماشین‌ها یه ربعه راه افتادن. - اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام. - نمیشه خواهرم! من با ماشین پشتیبانی می‌رم. نمیشه شما بیاید. - قول می‌دم تا به اتوبوس‌ها برسیم، حرفی نزنم. - نمی‌شه خواهرم. اصرار نکنید. اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد. و منم با گریه همونجا نشستم - اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی می‌کنم که دارید می‌رید پیشش. - میگم نمی‌شه، یعنی نمی‌شه.. یا علی هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه‌ای، گفت: - لا اله الا الله... مثل اینکه کاری نمی‌شه کرد... بفرمایین. فقط سریع‌تر سوار شین. ◀️ ادامه دارد... قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384