🌷❣شهدا عاشقتراند❣🌷
✒قسمت ششم
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/401
- چی شد رسیدیم؟!.
- نه برای نماز نگه داشتیم
- خوب میذاشتین همون موقع شام خوردن، نمازتون رو بخونین.
- خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست. شما هم بفرمایین
- کجا بیام؟!
- مگه شما نماز نمیخونین؟!
- روم نمیشد بگم که بلد نیستم. گفتم: نه من الان سرم درد میکنه. میذارم اخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوتتره
- لا اله الا الله... اگه قرصی، چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست.
- ممنون
- پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد. یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن، ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن در مسجده بسته بود.
مسجد تو مسیر پرتی تو یه میانبر به سمت مشهد بود،
مجبورا چفیههاشون رو روی زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازش رو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد و داشت با خدا حرف میزد.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...
آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
گریههاش قلبم رو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.
برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرش رو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.
سریع اشکهاش رو با آستینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد، گفت: ...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/384