🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۹) ده دوازده شب و روز عملیات متوالی نای راه رفتن را برای هیچکس نگذاشته بود چه برسد به ادامه عملیات در مرحله جدید. به نظرم خیلی ها مثل من سر دوراهی تردید گیر کرده بودند. بمانند برای ادامه عملیات یا برگردند به شهرهایشان. در این میان وضعیت گردان ما بدتر از بقیه بود. از ۳۵۰ نفر ۲۵۰ نفر طی دو مرحله شهید و مجروح شده بودند. آن صد نفر باقی همه خسته و درمانده به دنبال بهانه بودند برای رفتن به شهرهایشان. گردان فرمانده هم نداشت همه فکر میکردند حبیب شهید شده. من به غیر از اینها دو بهانه دیگر هم داشتم که وسوسه‌ام می‌کرد؛ "حق من است که برگردم." با خودم کلنجار می‌رفتم. شاید باز دوباره القایی شیطان بود: تو مجروح هستی. زخمت خوب نشده تو حبیب را نداری که برایت هم فرمانده بود و هم مراد از طرفی عذاب وجدان داشتم. صحنه جان دادن خیلی‌ها جلوی چشمم بود. نمی‌توانستم جبهه را رها کنم... تا این که خبر رسید حاج احمد متوسلیان آمده تا برای بازماندگان گردانها صحبت کند. آدم روانشناسی بود. زمزمه رفتن و خالی کردن جبهه‌ها به گوشش رسیده بود و همین کافی بود که به رگ غیرتش بر بخورد و بیاید تا وجدان‌های خسته و بهانه‌جوی ما را تکان بدهد. بلندگو صدا کرد: "برادرها همه داخل محوطه به خط شوند." من از بهداری برمی‌گشتم، با پیراهن شلوار آبی رنگ بیمارستان و پانسمان تازه ای که روی زخم بازم را بسته بود. دولا دولا می‌آمدم و ناخواسته تابلو شده بودم، تا رسیدم به محوطه. بلندگو تکرار می‌کرد: "برادرها هرچه سریعتر به خط شوند" رفتم توی صف. حاج احمد پشت تریبون رفت و با تلاوت آیه‌ای سخن خود را آغاز کرد: "برادران! می‌دانم خسته‌اید. اما خرمشهر هنوز دست عراقی‌هاست. ناموس ما دست دشمن است. ما چه جوابی برای امام داریم؟ جواب شهدا را چه بدهیم؟... این آخرین جملات را چند بار تکرار کرد و بغضش ترکید. حاج صادق آهنگران، بلندگو را به دست گرفت و مداحی کرد و روضه خواند و همه گریه کردند. مداحی که تمام شد، گردان ما یعنی همان ۱۰۰ نفر خسته امتحان‌های خرداد ماه را بهانه کردند. فقط من ماندم و باقر سیلواری و ۳ نفر دیگر. باقر رفت و اطلاعات عملیات تیپ. من دست به پهلو با آن سه نفر بر و بر همدیگر را نگاه کردیم. رفتن همشهری‌های من به همدان، من را هم برید. برگشتم به سمت کارون. لب آب به نخلی تکیه دادم و دوباره در افکار در هم خود غرق شدم. حالا غیر از حاج احمد، حبیب هم جلوی چشمم می‌آمد. تصویر خیالی حبیب حجت را بر من تمام کرد. دلم یک باره آرام شد. مصمم شدم که بمانم و حتی اگر نتوانم بجنگم آب به زخمی‌ها برسانم. چند روز بعد، چند اتوبوس از قم آمدند. تعدادی از کادرهای باقیمانده سایر گردان‌ها را هم به ما دادند. گردان مسلم بن عقیل تازه متولد شد با یک فرمانده جدید ... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308