🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و هشتم
قسمت قبل:
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۴)
گرای پل ۱۱ دهنه را که زیر جاده آسفالت بود گرفتم
به شکل مورب از پشت ارتفاع به سمت پل روانه شدم
فاصله سنگرهای عراقی در کوه تونل یعنی خط اول آنها تا خاکریز جلوی آسفالت سه و نیم کیلومتر بود
با جاده آسفالت یک کیلومتر فاصله داشتیم که ماشین ایفایی از سمت جاده به طرف ما پیچید
چراغهایش روشن بود
اگر ادامه میدادیم زیر چرخهایش له میشدیم
عینعلی پرید پشت یک بوته و من به او چسبیدم
ایفا آمد. از کنارمان رد شد و به سمت ارتفاع رفت
جلوتر رفتیم
به جایی رسیدیم که خاکریز لب جاده به دلیل نزدیکی به پل ۱۱ دهنه قطع میشد
این خاکریز، سراسری اما خالی از نیرو بود
حس رسیدن به جاده آسفالته اهواز خرمشهر را پیدا کرده بودم
از خاکریز عبور کردم و روی جاده آسفالت نشستم
سجده شکر به جا آوردم
عینعلی هم همین کار را کرد
یک باره نوری قوی مثل پروژکتور روی ما افتاد
چراغهای یک جیپ بود
شاید یک جیپ فرماندهی
نور قوی آن، فضای پل ۱۱ دهنه را به خوبی نشان میداد
ماشین نزدیک و نزدیکتر شد
آنقدر که صدای ضبطی که به عربی آواز میخواند به گوش ما رسید
ما پشت خاکریز پنهان شده بودیم
از کنارمان رد شد
بلند شدیم
شب از نیمه گذشته بود
باید راه آمده را به سرعت برمیگشتیم
من با گرای معکوس همان گرای اولیه که گرفته بودم، برمیگشتم و عینعلی قدم شمار می کرد
به کوه تونل رسیدیم
به سمت راهکار و آن شیار استثنایی سرازیر شدیم
ناگهان یک عراقی از سنگر بیرون آمد
مرا دید
به عربی داد زد و چیزی گفت
همانجا ایستادیم
نفهمیدیم چه میگوید
انگار پاهای هر دومان به زمین زنجیر شده باشد
دوباره با فریاد چیزی گفت
لحن او نشان میداد که ما را با سربازان خودشان اشتباه گرفته است
با خودم گفتم اگر اسیر شویم عملیات لو میرود
اگر به سمت ما رگبار بگیرد و بمیریم بهتر است
غرق این افکار بودم که دوباره داد کشید
با همان کلمات قبلی ولی عصبیتر و بلندتر
عینعلی به سمت شیار خزید
من هم همین کار را کردم
سرباز در مانده بود که ما که به نظرش عراقی هستیم، چرا این کار را میکنیم
کمی از شیار پایین رفتیم و از دیدش خارج شدیم
از اینکه او تیراندازی یا همرزمانش را مطلع نکرد مطمئن شدیم که ما را با نیروهای خودشان اشتباه گرفته
جلوتر به میدان مین رسیدیم
ناگهان عینعلی از پشت به شانه ام زد و گفت جلوتر نرو
با دست اشاره کرد
پای راستم به سیم تله مین والمر گیر کرده بود
اگر تکان میخوردم میجهید و با انفجار آن همه چیز به هم میخورد
هنوز تاریک و یک ساعت به طلوع آفتاب مانده بود که آخرین رشته از میدان مین را رد کردیم
با خروج از میدان مین تا رسیدن به خط خودی به حالت دویدن برگشتیم
از دور برجستگی تپه خط مقدم خودی به قدری آشکار بود که اگر شب عملیات فقط یک جفت چشم عراقی به آن خیره میماند هر جنبندهای را روی آن میدید
داشت صبح میشد نماز را در حال دویدن خواندیم
علیآقا و سایر تیمها زودتر برگشته بودند
وقتی مرا دید آغوش باز کرد
حسن ترک هم آمده بود
نفس زنان گفتم: "راهکار من قفل و آماده است برای عملیات. فقط یک مشکل داریم"
علیآقا گفت: "شناسایی با تو. تصمیم با من."
گفتم: "پیشنهاد من مربوط به خط مقدم خودمان است. از منظر عراقیها تپه زیر دید کامل است شب حمله باید نیروها را از داخل یک کانال حرکت بدهیم تا به چشم عراقیها نیاید."
همان شب به واحد مهندسی ابلاغ شد که روی نقطه رهایی کانالی برای عبور نفر به جلو حفر کند
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/665