۲   قسمت نهم؛ با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم: «تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد: «هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» از اخبار بی‌خبر نبودم می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم: «این چند ماه، همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت حرفم نیمه ماند رنگ مرگ را در صورتم می‌دید از جا پرید اگر او نبود از ترس تنهایی جان می‌دادم به التماس افتادم: «کجا میری سعد؟» کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید همین گریه بیشتر آتشش می‌زد به سمت پرده رفت و یک جمله گفت: «می‌رم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای این همه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یک‌سره کند بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید: «برای کی جاسوسی می‌کنی ایرانی؟»… دیگر درد شانه فراموشم شد فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد با چشمان وحشتزده‌ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم می‌آورد نفسم از ترس بند آمد شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند: «زینب!» احساس می‌کردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده! پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد: «زینب!» قدی بلند و قامتی چهارشانه خیره به این قتلگاه تنها نگاه‌مان می‌کرد با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشی‌اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود به دفاع از خود عربده کشید: «این رافضی واسه ایرانی‌ها جاسوسی می‌کنه!» ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7632 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee