🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتاد و یکم؛ تا چند روز عمه میهمان ما بود یکی از اهالی محله ما توی خانه‌اش گاو داشت. وهب و مهدی با هم می‌رفتند و ازش شیر تازه می‌خریدند وهب ۶ ساله می‌خواست دلتنگی‌ام را در نبود پدرش با خریدهای این‌گونه پر کند. با آن سن کم روح بزرگی داشت که در جسمش جا نمی‌شد این تعبیری بود که اولین بار خانم دباغ اولین فرمانده سپاه همدان درباره او گفت. با این حال کودکی می‌کرد و گاهی دعوا و نزاع یک روز از خرید آمده بودم دیدم مهدی کارد میوه‌خوری را برداشته و به کوچه می‌رود دنبالش کردم نمی‌توانستم پابه‌پای او بروم داد می‌زد که وهب رو دارن می‌زنن می‌دوید سر کوچه چهار نفر هم سن یا بزرگ‌تر از وهب او را زیر مشت و لگد گرفته بودند مهدی که از فرط هیجان و عصبانیت صدای من را نمی‌شنید وسط‌شان رفت نگران بودم مبادا از کارد استفاده کند که دعوا با فرار آن چند نفر ختم شد. مهدی مثل آدم بزرگ‌ها گرد و خاک لباس وهب را تکاند من با تندی گفتم: "تو با این قدوقواره‌ت چطور می‌خواستی حریف اونا بشی؟!" با قلدری حاضرجوابی کرد: "دیدی که شدم!" کمی خوشم آمد اما تشویق‌شان نکردم حسین همیشه می‌گفت: "مهدی خیلی به تو وابسته شده! نذار بچه ننه بشه." من هم سعی می‌کردم مثل هم بزرگ‌شان کنم اگرچه خُلقشان متفاوت بود مهدی با همه‌ی جورکشی که از وهب داشت گاهی سر تقسیم تخم‌مرغ دعوایش می‌شد به ناچار کارد را وسط تخم مرغ آبپز می‌گذاشتم و به دو قسم مساوی نصف می‌کردم تا مهدی غر نزند. یک شب تابستانی سر بالکن خوابیده بودم در عالم خواب دیدم که کسی با اسلحه از نرده بالا کشید و خودش را بالای سر من و بچه هارساند. می‌خواستم فریاد بزنم اما صدا از گلویم در نمی‌آمد مرد مسلح نقاب دار می‌خواست وهب و مهدی را بدزدد بالشی روی صورتم انداخت تا خفه ام کند من دست و پا می‌زدم و به لحاف و بالش چنگ می‌انداختم. در آخرین لحظات خفگی تمام توانم را در گلویم ریختم و با تمام قدرت فریاد زدم: «نه!» با فریادم وهب و مهدی مثل جن زده ها از خواب پریدند خودم هم نیم خیز نشستم گلویم از خشکی به هم چسبیده بود و تنم از خیسی غرق آب وهب یک لیوان آب آورد خوردم اما دیگر خوابم نبرد هر بار زیر نور مهتاب به نرده روی دیوار نگاه می‌کردم. تصویر بالا آمدن دزد نقاب پوش در ذهنم تکرار می‌شد فردا صبح ماجرا را برای خانم فرخی زن همسایه تعریف کردم خیلی ناراحت شد از همان شب دختر مهربانش عاطفه را پیش من فرستاد که تنها نخوابم باوجود اختلاف سنی ۱۸ ساله‌ای که با او داشتم در حکم دخترم بود ناچار بودم او را هم مثل بچه‌های خودم بخوابانم شبها برایش قصه تعریف می‌کردم تا می‌خوابید تعریف‌هایم مثل لالایی وهب را هم که عادت داشت دیر بخوابد به خواب می‌برد اما مهدی عادت داشت که ساعت هشت سرشب بخوابد این را همه قوم و فامیل می‌دانستند گاهی که به میهمانی دعوت می‌شدم همه می‌دانستند که باید به خاطر مهدی سفره شام را قبل از ساعت ۸ بیندازند. اگر بی‌شام می‌خوابید قوت خودم بسته می‌شد. سال ۶۴ به نیمه رسید بعد از نیامدن طولانی حسین مریض شدم و تب کردم. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee