#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷
#خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت هشتاد و ششم؛
حسین مدت کوتاهی همدان بود
به منزل شهدا سرکشی کرد و رفت.
ولی برخلاف همیشه خیلی زود برگشت
سراسیمه بود
گفتم: «اتفاقی افتاده؟»
گفت:
«وسایلتون رو جمع کنین بریم کرمانشاه.»
درنگ نکردم
مثل یک سرباز که باید با سه سوت آماده شود. خرت و پرت محدودی را آماده کردم
حسین پرونده وهب را از مدرسه شاهد گرفت
دو سه روزه به کرمانشاه رفتیم
خوشحال بودم کرمانشاه به جبهه نزدیکتر از همدان بود
حتماً حسین را بیشتر میدیدم
وهب از مدرسه و معلمش در کرمانشاه راضی نبود
نق میزد
چون فاصله مدرسه تا خانههای سازمانی که ما مینشستیم چندان زیاد نبود؛ پیاده میرفت و میآمد.
کنار خانه یک پارک کوچک بود
یک روز مهدی را بردم پارک
چون زهرا بغلم بود نمیتوانستم با او بازی کنم
خودش سوار تاب شد و پا به زمین زد
چند بار جلوعقب رفت و یک دفعه میان زمین و آسمان چرخید و به زمین خورد
راهی بیمارستان شدیم و پایش رفت توی گچ
به خاطر وابستگی به او حسابی خانهنشین شدم.
روز دیگری وهب با صورتی رنگپریده نفسزنان وارد خانه شد.
کیف و کتاب را یک گوشه انداخت و خودش
کف اتاق افتاد
پرسیدم:
«وهب! چی شده؟»
گفت:
"از مدرسه میاومدم که یه مرد سبیل کلفت با دو تا خانم که صورتشون رو پوشونده بودن با جیپ جلوم رو گرفتن و گفتن بابات ما رو فرستاده دنبالت، سوار شو!
نگاهم از بغل به قیافه یکی از اون دو نفر که روپوش داشتن افتاد
پارچه رو باد تکون داد
دیدم مَرده!
خیلی ترسیدم فرار کردم و تا خونه یه نفس دویدم.»
رنگ به رخسار وهب نبود.
یک لیوان آب خنک دستش دادم
بوسیدمش و گفتم:
"آفرین پسرم! اینجا هم مثل همدان به هیچ غریبهای اعتماد نکن ما کسی رو اینجا نمیشناسیم فقط راه مدرسه رو برو به خونه بیا"
گوشم به صدای آژیر قرمز و سفیدی که رادیو اعلام میکرد عادت کرده بود.
آژیر قرمز که زده میشد باید به پناهگاه یا یک جای امن میرفتیم اما جان پناهی نداشتیم.
یک روز وهب کنارم سر سفره نشسته
بود و کلافه میگفت:
«یالا، مدرسهم دیر شد.»
داشتم برای او لقمه میگرفتم که صدای مهیبی آمد.
هیچ صدای آژیری زده نشده بود.
انفجار بمب آن قدر نزدیک بود که دیوار خانه شکافت
مهدی با پای توی گچ نمیتوانست بدود.
به پایم چسبید.
زهرا را که با صدای انفجار از خواب پریده بود و گریه میکرد بغلش کردم
وهب معصومانه نگاهم کرد
گریه زهرا میان صدای کرکننده ضدهواییها گم شد.
هواپیماها، پالایشگاه نفت کرمانشاه را زده بودند.
آسمان از دود سیاه بود
بوی انفجار تا خانه میآمد
زهرا همچنان گریه میکرد و آرام نمیشد
درمانده شدم
نمیدانستم چکار کنم
قرآن را برداشتم
میان حلقه بچهها نشستم و چند آیه خواندم
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee