🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت پنجاهوششم؛
ابوالفضل با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت
من هنوز تشنه چشمانش بودم
دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم:
«چرا باید بریم؟»
قامتش راست شد،
با نگاهش روی صورتم گشت
اینبار شیطنتی در کار نبود
رک و راست پاسخ داد:
«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا…»
که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد:
«شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
به سمت مصطفی چرخیدم،
چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل ماند
از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود.
ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید:
«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟!»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد
در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده
صدایش پیش برادرم شکست:
«وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم
ابوالفضل دستش را خوانده بود
رو به من دستور داد:
«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید
ساکت به اتاق برگشتم.
مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد
رو به من خواهش کرد:
«دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!»
مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید
تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد
یک جمله از دهان دلش پرید:
«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود
خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده
شبنم شرم روی پیشانیاش نم زد
پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد:
«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد.
ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده؛ تکفیریهایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند…
مصطفی در حرم
#حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم،
اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم
#حضرت_سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد
سیدحسن را دنبال ما فرستاد.
صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید
التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود
هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد ...
در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee