ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سوم 💥 🔺گاهی مردن، لذّت ب
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهارم 💥 🔺 وقتی دلت برای شرایط سخت قبلی تنگ می‌شود! نمیدانم چند ساعت رانندگی کرد. هیچ صدایی جز صدای ماشین نمی‌شنیدم. بیش‌تر دقّت کردم، امّا صدای ماشین دیگری هم نمی‌شنیدم. نه صدای بوق، نه صدای آدم‌ها و نه هیچ‌چیز دیگری! مثل اینکه داشت در یک جای خیلی‌خیلی خلوت رانندگی می‌کرد، جایی شبیه کویر یا دشت یا خارج از شهر و آبادی. متوجّه بودم که چند نفر داخل ماشین هستند، امّا اصلاً با هم حرف نمی‌زدند. به‌خاطر همین نمی¬توانستم بفهمم که با چه کسانی طرف هستم و چه زبان، اصل و نسبی دارند. فقط یادم است که یک نفرشان عطسه کرد، دو بار؛ دیگر هیچ صدایی نیامد. من اسامی ماشین‌ها را وارد نیستم، به‌خاطر همین هم از روی صدای ماشین نمی‌توانم بگویم چه ماشینی بود که مرا می‌برد، امّا هر چه بود، ماشین سرحال و پر شتابی بود؛ چون یادم است که از جاهای غیر آسفالت، سنگ و لاخ و پست و بلند که عبور می‌کرد، مشکلی نداشت و فقط مرا مثل توپ، این طرف و آن طرف می‌انداخت. برایم سؤال بود که چرا در آن قبر خفه نشدم؟! علی‌القاعده باید به‌خاطر کمبود اکسیژن می‌مُردم، ولی ظاهراً سوراخی، چیزی برای هوا داشته. نمی‌دانم. امّا وقتی داشتند مرا با ماشین می‌بردند، خیلی نفس می¬کشیدم، مشکل تنفّسـی برایم پیش آمده بود. خاک و خون هم که وارد گلویم شده بود و خودم امیدی به ادامه حیات نداشتم. به شدّت ضعف داشتم و لب و دهانم عطش داشت؛ چون یک هفته بود که آب و هیچ‌چیز دیگری نخورده بودم بجز همان حشرات چندش‌آوری که گفتم. بعداز یک هفته حالت سکون و دفن، حالا در شرایطی بودم که داشت تمام دنیا دور سرم می¬چرخید. این‌قدر راهش طولانی بود و در حین رانندگی به این طرف و آن طرف پرت می¬شدم که دو سه بار تهوّع کردم. داشتم به حالت خاصّی مثل بی¬هوشی می¬رفتم. بی¬حالِ بی¬حال شده بودم امّا اندکی متوجّه بودم. تا اینکه بالاخره ایستاد. من که کاملاً بیحال و بیجان بودم، حتّی توان تکان خوردن هم نداشتم. فقط فهمیدم که یک نفر مرا روی شانه¬اش انداخت. بدن ضعیف من مثل یک گوشت آویزان در مغازه¬های قصّابی شده بود. به زور روی یک صندلی در یک اتاق نسبتاً کم نور نشاندنم. هوایش خیلی سرد بود، داشتم می¬لرزیدم. نمی¬توانستم خودم را کنترل کنم، حتّی آن لحظه خودم را خراب کردم! فکرم داشت منفجر می¬شد؛ چون وقتی خیلی ضعیف می¬شوم، فکر و ذهنم نزدیک است منفجر شود. نمی¬توانستم چشمانم را باز کنم، امّا به زور تلاش کردم مژه¬های چشمم را از هم باز کنم و ببینم چه کسی رو¬به¬رویم نشسته است. دیدم یک مرد تقریباً شصت‌‌ هفتاد ساله (شایدم بیشتر) با ریش بلند که یک کلاه مشکی خیلی کوچک روی سرش بود، رو‌به‌روی من نشسته و در حال تمیز کردن بین دندان¬هایش است. بلند شد و به‌طرفم آمد. خم شد و صورتش را نزدیک گوشم آورد و با زبان انگلیسی گفت: «خدا نخواست بمیری! منم تلاشی برای مردنت نمی¬کنم. نه اینکه به دردم بخوری، نه! خیلی بی¬مصرف¬تر از این حرفایی، امّا خوشم میاد با کسانی که خدا واسطه زندگی و زنده موندنشون می¬شه چند روز زندگی کنم و ببینم چطور آدمایی هستن.» بعد به آن شخصی که مرا روی شانه¬اش¬انداخته و به آنجا آورده بود، اشاره کرد تا من را ببرد. او هم دوباره مرا از روی صندلی بلند کرد، روی شانه¬اش انداخت و راه افتاد. هنوز از آن اتاق بیرون نرفته بودم که آن بازجو دنـبالم آمد و دوباره صـورتـش را نزدیک صورتم آورد و با یک لبخند کثیف و عصبی گفت: «به زودی همدیگه رو می¬بینیم. فقط تلاش کن زنده بمونی. برو!» وارد یک راهرو شدیم. دو طرفش اتاق¬های جمعی و انفرادی بود. صدای ناله و جیغ¬های بلند و وحشتناک می‌آمد. این‌قدر صداها زیاد بود که دیگر صدای پای آن غولی که داشت مرا با خودش می¬برد نمی¬شنیدم. دقیقاً یادم است که آن لحظه، دلم برای قبر، دفن و شرایط قبلی¬ام تنگ شده بود. مدام می¬گفتم: «کاش هنوز تو قبر بودم و خوراک مار و عقرب¬ها می¬شدم، امّا اینجا نمی¬اومدم!» انواع صداها و زبان¬ها را می¬شد در آن راهرو شنید. مشخّص بود که آن زندان در منطقه، محلّه، شهر و وطن خودم نیست. با انواع و اقسام زبان¬ها و گویش¬ها داشتند ناله می¬کردند؛ عربی، انگلیسی، آلمانی. چه می¬دانم، با همه زبان¬ها! راهروی طولانی¬ای بود. شاید هنوز به آخرش نرسیده بودیم که چند تا پلّه، شاید مثلاً 20 تا پلّه خورد و پایین رفتیم. آن جا هم وضعیّت همین‌طور بود. ظاهراً چند طبقه بود، همه‌جا هم همین وضعیّت را داشت. چند متر جلوتر که رفت، درِ یکی از آن دخمه¬ها را باز کرد و من را محکم به آنجا پرت کرد. فهمیدم که روی دست و پای چند نفر افتادم، امّا نمی¬دیدم و دیگر هم متوجّه نشدم چه شد. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110