بسم الله الرحمن الرحیم
🔥
#نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت ششم 💥
🔺گاهی نوبت تو نیست، امّا چند برابر استرسش را تجربه میکنی!
من نمیدانستم کجا هستیم. سؤالات مختلفی برایم مطرح بود، امّا نمیتوانستم به سادگی به پاسخشان برسم؛ چون جایی گیر کرده بودم که بقیّهشان هم مثل خودم بودند.
امّا آن چیزی که مشخّص بود، این بود که افغانستان نیستیم، چون خیلی صداها، صحبتها و نالههای خاصّی را در اطرافمان میشنیدیم. اینکه فکر کنم و مطمئن بشوم که افغانستان نیستیم، خیلی بیشتر مرا میترساند و آزارم میداد.
یک بار وقتی بقیّه خواب بودند، من و ماهدخت بیدار بودیم و پیش هم دراز کشیده بودیم. به هم میگفتیم خواهر! اینطوری بیشتر به هم نزدیک میشدیم و آرامش پیدا میکردیم.
گفتم: «خواهر!»
گفت: «جان خواهر!»
گفتم: «اینجا کجاست؟ ینی اینجا کدوم کشوره؟»
گفت: «منم مثل تو! چی بگم؟»
گفتم: «تو خیلی وقته اینجایی، اگه میدونی بهم بگو.»
گفت: «نمیدونم، امّا فکر کنم یه جای دور، خیلی دور. جایی که کسـی نه میدونه کجاست و نه میتونه پیدامون کنه!»
گفتم: «من خیلی میترسم. احساس میکنم زنده از اینجا بیرون نمیریم. مگه جرم و گناه من چی بوده؟ اصلاً چرا باید منو بیارن اینجا؟»
گفت: «هیچ کس از جرم و کار بدش خبر نداره! این حرفایی که تو الان داری میزنی، ما خیلی وقت قبل به هم زدیم و جوابی هم نگرفتیم. خودتو با این سؤالا درگیر نکن جان خواهر!»
گفتم: «دارم دیوونه میشم. پدر و مادرم از دوری من میمیرن. اونا خبر ندارن، مخصوصاً مادرم که ناراحتی قلبی هم داره.»
گفت: «فکر خودت باش! من تو زندگیم یاد گرفتم مهمترین کسـی که تو زندگیمه، خودم هستم؛ چون تا خودم نباشم و خوب و سرحال نباشم، میشم بدبختیِ دیگران! پس فکر زنده و سالم موندن خودت باش و اینقدر به پدر و مادرت فکر نکن. اونا دیگه تا الان حرص و ناراحتی که نباید میخوردن، خوردن و کاریش هم نمیشه کرد. مخصوصاً بابات که میگی آبرودار و این حرفاست. خب خبر گم شدن دخترش و چند هفته نبودنش و حرف و حدیث مردم، خیلی براش سنگینه امّا همینه دیگه، کاریش نمیشه کرد. تو بهتره فکر خودت باشی دختر جون!»
گفتم: «تو چقدر راحت حرف میزنی؟ چقدر راحت از آب شدن پدر و مادر بیچارَم حرف میزنی! من نمیتونم به اونا فکر نکنم؛ حتّی وقتی هم که برای فرصت مطالعاتیم به انگلستان رفته بودم و اونا میدونستن که سالم و سرحالم، بازم حرص میخوردن و پیر و پیرتر میشدن. بدت نیادا، امّا تو همین حسّو به پدر و مادر خودت داشتی؟!»
آه سردی کشید. کمی خودش را جا¬به¬جا کرد و زیر لب گفت: «پدر و مادر خودم؟ هه... کدوم پدر و مادر؟ دلت خوشه!»
چیزی نگفتیم و خوابمان برد.
شاید هنوز دو ساعت نشده بود که ناگهان با صدای کوبیده شدن لگد به درِ سلّولمان از خواب پریدیم. خیلی وحشتناک بود. من نفسم بالا نمیآمد. به درِ همه سلّولها میزدند و همه را بیدار میکردند.
هایده گفت: «احتمالاً بازم هوس هواخوری کردن. خدایا نه! من تحمّلش ندارم.»
لیلما تلاش کرد به زور حرف بزند و با لکنت شدیدش گفت: «من هنوز حالم خوب نیست. خدا منو بکشه که اینجوری اسیر و نمونم.»
از حرف زدن آنها تپش قلب من هم بالا رفت.
از ماهدخت پرسیدم: «چه خبره؟ چیکارمون دارن؟»
ماهدخت با ناراحتی گفت: «شنیدی که! لابد کارخونههای لوازم آرایشیشون بازم نیاز به جنین انسان داره که بتونن محصولات با کیفیّتتری تولید کنن!»
با وحشت گفتم: «نه! تو رو خدا دیگه ادامه ندین.»
به گریه و ناله افتاده بودم. اینقدر وحشت زده شده بودم که حتّی نمیتوانستم نفس عمیق بکشم. در خواب هم نمیدیدم که یک روز مجبور باشم در چنین شرایطی زندگی کنم.
#نه
ادامه...👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110