سَمتِ بِهِشت
#قسمت_یازدهم #سادات بانو🧕🏻 در حالی که کوبیده شدن در با صدای بلند به گوش می رسید قلبم از سینه خ
مادر در حالی اشک روی گونه هایش جاری شده بود با تله تله خوردن خودش را از دالان به حیاط رساند پدر جلو آمد در حالی که می لرزید بانو چی شده ؟ مادر که نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرید با هق عق همسر سید ضیا الدین سید ضیا الدین پدر در حالی که زمزمه می کرد همسر سید ضیا الدین چی شده آژان شهیدش کرد در حالی که چشمانم سیاهی می رفت نگاهی به آسمان کردم و به آرامی اشک ریختم کمی بعد مادر آرام تر شد و توانست محل شهادت همسر سید ضیا الدین که نجمه بانو نام داشت را بگوید چادر قجری را سر کردم و به سمت میدان اصلی شهر دویدم پدر در حالی که فریاد می زد زهرا سادات صبر کن با هم برویم در حالی که نفس نفس می زدم نگاهم به نجمه بانو افتاد غرق در خون بود فرزند شیرخوارش گریه می کرد جلوی او زانو زدم و شروع به اشک ریختن کردم بعد از چند لحظه بچه کوچک را در آغوش گرفتم فرزند کوچک در بغلم آرام شد نگاهی به پدر کردم پدر در حالی که دست پاچه مانده بود به من اشاره کرد به خانه بروم فقط سید متوجه حضور بچه نشود تا من پیگیر خاک سپاری باشم سید کنار حوض که دست هایش را می سشت که چشمش به فرزند افتاد ناگهان زیر لب این بچه از کجا آمده ... نویسنده :تمنا🖤