آخرین روزهای زندگی شهید منوچهر مدق به روایت همسر1️⃣ فرشته ملکی می‌گوید: نفس‌های ما به شکل دم و بازدم است ولی نفس‌های روزهای آخر منوچهر دم - خون بود. وقتی دستانم را زیر دهانش می‌بردم که این خون‌ها روی لباسش نریزد، دستانم می‌لرزید. به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا،همسر جانباز شهید «سید منوچهر مدق» از عاشقانه‌های زندگی با همسرش در پشت خط مقدم گفت. جلوی خط، جایی بود که همسرش، با خدا جان بازی کرده و حال که به پشت خط رسیده بود، نایی برای زندگی و حتی ده دقیقه خواب راحت نداشت. فرشته برای این که همسرش یک روز بیشتر در این دنیا پیش او زندگی کند، هر روز به خدا التماس می‌کرد که منوچهرش زنده بماند، اما منوچهر دیگر توانی در بدن نداشت. روز آخر منوچهر، همسرش را به حضرت زهرا(س) قسم داده و گفته بود: «فرشته جان می‌شود از من دل بکنی؟ من دیگر بروم، خسته‌ام.»خسته بود، اما نه از دردهای خود، بلکه از کسانی که فراموش کرده بودند، جانباز چه کسی بوده و برای چه آرمان‌هایی جنگیده است. فرشته‌اش با اینکه دلداده بود، با اینکه رسم دل بریدن نمی دانست، با اینکه نفسش به نفس یار بسته بود، اما نام حضرت زهرا(س) که به میان آمد، تسلیم شد تا دقایقی بعد دلدارش در آغوش او آرام بگیرد و با ذکر "یا حسین" به اربابش ملحق شود. «فرشته ملکی» لحظه شهادت همسر را چنین روایت می‌کند: همه ما همسران شهدا دوست داشتیم که بدانیم لحظه شهادت چه به آن‌ها گذشت، چون ایثارگر اصلی آن‌ها بودند و لطف خدا شامل حال ما شد که چند صباحی را در کنار آن‌ها باشیم و به این عزت برسیم. 18 سال است یادآوری لحظه شهادت، تنم را می‌لرزاند همه دوست داشتیم بدانیم که آخرین حرف شهیدمان، آخرین رفتار و آخرین دعای آن‌ها چه بوده است. خیلی لحظه‌های سختی است. حدود 18 سال است که از روز شهادت همسرم می‌گذرد، ولی وقتی چشمانم را می‌بندم تنم می‌لرزد و آن لحظه‌ها جلوی چشمانم شکل می‌گیرد، ولی قشنگ است. التماس می‌کردم همسرم یک روز بیشتر زنده بماند من برای این که منوچهر بیشتر زنده بماند، روز به روز سر خدا کلاه می‌گذاشتم. به عنوان مثال به خدا می‌گفتم: «یک روز بیشتر زنده بماند» و به خدا التماس می‌کردم. بهترین لحظه‌های زندگی این سن و سال الان ما است که انسان دوست دارد، همسرش کنارش باشد و وقتی که پیر می‌شوی همسرت کنارت بماند. به هر حال من برای روز به روز بودن با منوچهر دعا می‌کردم و همیشه فکر می‌کردم که خیلی عاشق همسرم هستم که دارم از خودم، جانم، تمام توانم و شاید بیشتر برای منوچهر می‌گذارم و او را پرستاری کنم که اخم به ابرو نیاورد. نفس‌های همسرم دم_بازدم نبود، دم_خون بود نفس‌های ما به شکل دم و بازدم است ولی نفس‌های روزهای آخر منوچهر دم_خون بود. وقتی دستانم را زیر دهانش می‌بردم که این خون‌ها روی لباسش نریزد، دستانم می‌لرزید و می‌دیدم که دیگر دستانم طاقت ندارد که زیر دهان منوچهر گرفته شود. وقتی داخل بیمارستان دکتر به من گفت که: «این‌ها خون نیست و تکه تکه ریه‌هایش کنده و خارج می‌شود» من از منوچهر خیلی خجالت کشیدم و دیدم چه التماسی به خدا می‌کردم که منوچهر بیشتر بماند و منوچهر صدایش در نمی‌آمد.خجالت کشیدم چون هیچ وقت نمی‌خواستم جلوی منوچهر گریه کنم، اما اشک از چشمانم سرازیر شد. @sangareshohadababol