🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#آخرین_خاکریز
✫⇠
#قسمت9⃣4⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
عراقيها ما را به رگبار بسته بودند و حتي
گلوله اي هم به عقب خودرو برخورد كرد.
با سرعت زياد خودمان را به ستون رسانديم. هوا تاريك شده بود و با تلاش
بسيار، خودرو را از جادهاي باريك و خطرناك به ابتداي ستون رساندم تا بهتر
اوضاع را ببينم. اطراف و روي تپه ها را نگاه كرديم. خبري از نيروهايي كه پيش
از اين ديده بوديم، نبود. بعضي از همراهان گفتند: «شما اشتباه كردي! ديدي
سپاهي بودن؛ ولي شما حرف ما رو قبول نميكردي.» من هيچ نگفتم و احساس
خجالت ميكردم كه به فرماندة تيپ گزارش اشتباه داده بودم. در اين فكر بودم
كه در مورد من چه فكري ميكند. نگراني عجيبي داشتم. صداي موتور خودروها
همه جا را فرا گرفته بود. رزمندگان همگي خسته بودند و هيچكس نميدانست
سرنوشت اين نبرد به
كجا ميانجامد.