سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣9⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 95 اوایل مهرماه سال 1361 بود و دو سه روز مانده به آغاز عملیات. چند نفر از بچه ها از جمله کریم و محمود ستاری ـ که برادر بودند ـ و برادرم سید صادق آمدند که: «بیا بریم طرف آب». صبح اولین روزهای پاییز بود و هوا کمی به سردی میزد اما دعوتشان را رد نکردم و با هم راه افتادیم. در آن چند روز بچه ها در گرمای ظهر برای استحمام و شنا به آنجا میرفتند. تا برسیم گرمای آفتاب بیشتر شده بود. کنار آب نشستیم و آماده شدیم برای آبتنی که صادق صدایم زد: «اونجا رو نگاه کن! یکی از بچه ها داره غرق میشه!» ـ نه بابا! ـ نیگا کن! اون پسره داره غرق میشه! راست میگفت. یک نفر داشت توی آب تقلا میکرد. هی بالا و پایین میرفت ولی هیچکس از دور و بری هایش متوجه او نبودند. بدون معطلی توی آب شیرجه رفتم و سریع به او رسیدم. رفتم پایین آب و پاهایش را به بالا فشار دادم تا سرش بیرون آب بماند. آن بنده خدا هم تا بالای آب آمد دست انداخت و موهای سر مرا گرفت و بُرد توی آب و روی گردنم ایستاد. داشتم حسابی آب میخوردم؛ هر کاری کردم نتوانستم سرم را از چنبره او درآورم. حالا من بودم که داشتم غرق میشدم، راه چاره ای برایم نمانده بود جز اینکه چند مشت توی شکم او بزنم تا رهایم کند. به سختی او را هم از آب بیرون کشیدم اما از نفس افتاده بودم و حتی بیشتر از او آب خورده بودم. به زحمت آبی را که بلعیده بودیم بیرون ریختیم. آنجا بود که او را شناختم؛ برادر کوچکتر «محمدرضا چمیدفر» بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊