سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣0⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 206 در حداقل در یک عملیات شرکت کنید و بعد اگر خواستید برگردید. گاهی هم از خاطرات جزیره و روحیات و شلوغی های رزمنده ها برای بچه ها می گفتم. آن روزها امیر مارالباش را بیشتر میدیدم و تازه داشتم او را کشف میکردم. قبلاً یک بار در نمازجمعه او را دیده بودم؛ از دوستان فرج قلیزاده بود و میخواست با من دوست بشود اما من سرسنگین بودم. عادت داشتم سخت با کسی دوست میشدم ولی اگر دوستیمان پا میگرفت تا آخر راه با او میرفتم. آن روز هم به امیر روی خوش نشان نداده بودم اما در قطار هنگام بازگشت به تبریز با هم بیشتر آشنا شدیم و به شهر که رسیدیم ارتباطمان ادامه یافت. یک روز امیر مرا به خانه شان برد. آنجا بود که از زندگی اش برایم گفت. گفت که پدر و مادرش فامیل بوده اند اما دایی اش ساواکی بوده و مادرش با سوءاستفاده از موقعیت او تمام دارایی و اموال پدرش را تصاحب کرده و از آنها جدا می شود. امیر که آن روزها پنج ساله بوده روزهای سخت زندگی به همراه پدر و برادرش را خوب به یاد داشت. میگفت پس از آن اتفاق اتاقی اجاره کردیم، یه تخت گوشه اتاقمون بود که شبا سه نفری روی اون می خوابیدیم. پدرم برای امرار معاش قالی بافی میکرد و با پول کمی که میگرفت زندگیمون میگذشت.» شنیدن خاطرات کودکی امیر منقلبم کرد. از اوج به زیر آمدن و محتاج نان شب شدن ولی با صبر و عزت زندگی کردن کار هر کس نبود. آن شب در تنهایی گریه کردم. به امیر فکر میکردم که اسم شناسنامه اش هوشنگ بود و از چهارده سالگی آواره جبهه ها بود؛ چه انسان بزرگی بود و چه دوست شایسته ای. همه جور محرومیت را چشیده بود و حالا که جوانی رعنا بود خودش را وقف جبهه کرده بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊