❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣4⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 348
سه نفر در جا شهید شده بودند که «ایوب یلدوغی» هم بینشان بود. خیلی دلم سوخت. یک امدادگر مرندی و یکی از بچه های تبریز هم شهید شده بودند. سه چهار نفر دیگر از جمله «عیسی غیور» و لطفی هم که مسئولیت یکی از کمینها را بر عهده داشتند، مجروح شده بودند. تا آن روز اورژانس که همیشه کادر نگهبان داشت آن همه زخمی و شهید یکجا به خود ندیده بود. از گردان تماس گرفتند و قضیه را پرسیدند. گفتم که نمیدانم. در واقع نخواستم بگویم. به اورژانس آمدم و دیدم عیسی و دیگر زخمیها را پانسمان اولیه کرده و دارند به عقب منتقل میکنند. در همان لحظات دیدم فرمانده گردان، سید اژدر مولایی هم آمد. عصبانیت را از رفتار و حالت چهره اش میشد فهمید. قبلاً بارها به بچه های کمین گفته شده بود کنار هم تجمع نکنند، اما معلوم بود عده ای از نیروهای دو کمین به دلیلی کنار هم آمده اند و احتمالاً دشمن تحرکشان را دیده و خمپاره زده بود.
سید اژدر کاری به کار مجروحان نداشت. یک راست آمد کنار شهدا که رویشان را با پتو پوشانده بودیم. نشست و آرام پتو را کنار زد و اتفاقاً چهرۀ اولین شهیدی را که دید ایوب بود. همه بچه ها و خود آقا سید، ایوب را دوست داشتند. او چهره ای محبوب برای بچه های گروهان بود. ناراحتی سید اژدر بیشتر شد. با عصبانیت به من گفت: «مگه نگفته بودم بچه ها روزا حق ندارن یکجا باشن!»
ـ آخه من که اونجا نبودم آقا سید! من همینجا کنار شما بودم!
ـ خیلی زود میری و به نیروهایی که توی کمین هستن میگی از این به بعد حق ندارن به هیچ عنوان روزها از سنگر بیان بیرون!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬
@sangarshohada🕊🕊