❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣7⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 77 حاج خانم تعجب کرده بود که: «مگه نورالدین طوریش شده؟!» سید علی سعی کرده بود قضیه را به ترتیبی سرهم بندی کند اما در برابر اصرار حاج خانم سرانجام گفته بود که سید نورالدین در اتاق جلوییست! مادرم نایلون میوه ها را همانجا در سالن گذاشته و به طرف اتاق من دویده بود. حالا مرا میدید و باورش نمیشد من آنطوری زخمی شده باشم. ـ نه اولوب بالا ؟! ـ هیچی حاج خانوم!... چیزی نیست! ـ چی میخواستی بشه؟ میخواستی از اینم بدتر بشه؟! خیلی ناراحت بود. میخواست بداند چه اتفاقی افتاده و من مختصر گفتم که چه شده. بیچاره مادرم یاد کودکی ام افتاده بود و هی میگفت: «سنون باشون بلالیدی... بولمورم آخیرین نَه جور اولاجاخ.» در بیمارستان مادرم از روزی میگفت که بچه بودم و توی منقل افتاده و سوخته بودم و حالا دیدن من در آن حال و روز برایش سخت بود. مادرم بالاخره راضی به برگشتن شد اما از آن به بعد هر روز در یک مسیر مشخص از روستا به شهر و بیمارستان امام خمینی تبریز می آمد تا به من سر بزند. گاهی عده ای دیگر از خانواده و بستگان هم به عیادتم می آمدند. البته آقاجان در آن مدت پا توی بیمارستان نگذاشت! خودم بهتر از هر کسی میدانستم چه قدر از بیمارستان بدش می آید. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊