سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣0⃣4⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 405 عراق اگر میخواست میتوانست با نیروی قوی منطقه ما را بشکند اما آنها هم نیروی قابلی نداشتند و فقط به فکر مانور تانکهاشان بودند. آن شب بچه های گردان توانستند جلوی دشمن را بگیرند و پاتک دشمن نافرجام ماند. شب در همان سنگر ماندم اما حوصله ام سر رفته بود. مدام با خودم کلنجار میرفتم. از یک طرف غم شهادت امیر و از طرف دیگر این فکر که اگر اینجا در این حالت بمانم، تشییع جنازه اش را هم نمی بینم. تصمیمم را گرفتم و صبح با بچه هایی که یک روز کنارشان سر کرده بودم خداحافظی کردم. نیروهای پشتیبانی باز هم به منطقه م یآمدند. کنار اروند آمدم و سوار قایق از اروند گذشتم. اینطرف اروند که رسیدم محرم را دیدم. تا مرا دید دادش بلند شد: «سید! ماسک منو کجا بُردی؟!» ـ بردمش اون ور رود. اینجا که این همه ماسک ریخته میخواستی یکیشو برداری! محرم را از قبل میشناختم. برادرش، مجید، مدتی فرمانده گردان بود که در مسلم بن عقیل شهید شد. رابطه مان به گونه ای بود که بعد از این حرفها برای اینکه به نق زدنهایش خاتمه بدهم گفتم: «محرم! دیگه هیچی نگو که حال ندارم! یه چیزی بده بخورم، برگردم عقب.» رفت برایم غذا و کمپوت آورد که خوردم. همانجا عوض محمدی را دیدم. تعدادی از ماشینهای تدارکات هم آن حوالی بودند. گفتم: «عوض! یه ماشین بده برگردم به محل گردان.» او هم لطف کرد و به ماشینی سپرد تا مرا عقب برساند. معمولاً در خط به کسی ماشین نمیدادند اما با هم میانه خوبی داشتیم و وضعیتم روشن بود. به هر ترتیب، عقب آمدم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊