❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣0⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 406
دیدم سید اژدر در آبادی است، همان روستای پرخاطره کنار کارون. بی اختیار به سمت خانه خودمان رفتم. جایی که تا سه، چهار روز پیش پر از شور و غوغای بچه ها بود و حالا... داشتم دیوانه میشدم. سکوت و خلوت خانه ها کلافه ام کرد. فقط من بودم و خانه های خالی، آن نمازها، میهمانی رفتنها، صفای بچه ها، همه مقابل چشمانم رژه میرفتند و نمیتوانستم جای خالی آن همه عزیز مخصوصاً امیر را ببینم و بمانم. واقعاً حس میکردم کمرم شکسته است. بیشتر از چهار پنج ساعت نتوانستم دوام بیاورم. سراغ سید اژدر رفتم.
ـ برای من یه نامه بنویس برم تبریز!
ـ ما هم میخوایم بریم تبریز صبر کن با هم میریم!
ـ نه! نمیخوام با شما بیام. خودم میرم!
هنوز از دست سید ناراحت بودم و نمیخواستم با آنها باشم. اصرار کردم برایم یک نامه بنویسد که نوشت. با حالی نگفتنی از روستا جدا و سوار ماشینی شدم که مقصدش دزفول بود.
بیحال و پریشان به گردان خودمان رسیدم. نیروهای تعاون گردان آنجا بودند که ما قبل از عملیات، وسایلمان را به آنها داده بودیم. من و امیر، دوتایی یک کیف داشتیم و حتی پولمان یکی بود که با هم به تعاون تحویل داده بودیم. رفتم و گفتم: «من پول ندارم. کمی از پولهایی که به شما دادیم را میخوام.» لیست را نگاه کرد و دید که به اسم جفتمان نوشته شده. پرسید: «پس امیر مارالباش کجاست؟»
ـ شهید شد.
ـ ببخش برادر! من نمیتونم چیزی بدم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬
@sangarshohada🕊🕊