❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣9⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 496
از این طرف نیروهایی را به عنوان دشمن فرضی گذاشته بودند که باید مانور را با ایجاد آتش و درگیری با آر.پی.جی و دوشکا به نمونه ای کوچک از صحنه واقعی جنگ بدل میکردند. میدانستیم آقا سیدفاطمی و امین شریعتی، فرمانده لشکر، در حال نظاره کار ما هستند. بیشتر میخواستند بدانند هنگام حرکت از غواصها صدایی بلند میشود یا نه؟
در تاریکی شب از محلی که مشخص شده بود وارد آب شدیم. آب مثل همیشه سرد بود و همه می لرزیدیم. حدود دو کیلومتر از راه را طی کرده بودیم که عضله پایم قفل کرد و ماندم! درد امانم را بریده بود، طوری که دیگر نمی توانستم حرکت کنم. در حال سکون، سوز سرما هم شدت میگرفت، ناگزیر همانجا ماندم و بچه ها به راه شان ادامه دادند. همیشه هنگام آموزش قایقی از پشت سر حرکت میکرد تا نیروهایی را که در آب مانده و قادر به حرکت نبودند بالا بکشد. منتظر ماندم تا قایقی رسید و مرا به کنار ساحل کشید. جایی که مرا از آب بیرون آوردند، ساحل جزیره مانندی بود که آب در آن قسمت به دو راهی تبدیل میشد. به من گفتند منتظر بمانم تا قایقی که از پشت سر می آید مرا ببیند و بردارد. آنها رفتند و من تنها ماندم. غافل از اینکه آن شب قرار نیست قایقی از آن حوالی بگذرد! هوا سرد بود و روی تن خیس من عجیب کارگر! اطلاع داشتم مسیر غواصی در مانور حدود پنج کیلومتر بود. از ساعت یازده شب حدود دو کیلومتر با بچه ها آمده بودم اما حالا در آن قسمت تنها بودم و جنبده ای کنارم نبود. میدانستم لباس غواصی به گونه ایست که حیوانات نمیتوانند برایم خطری داشته باشند اما ترسم از سرما بود که چون اره ای به جانم افتاده بود و سوزَش فروکش نمیکرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬
@sangarshohada🕊🕊