❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣6⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 563
گردان ما از کنار آب با ستون یک حرکت کرده بود و هر گروهانی باید به مسیر خودش میرفت. در کوهستان باید برای بالا رفتن از کوهی که دشمن بالای آن خانه کرده بود از شیارها حرکت میکردیم. دشمن هم بیکار نمی نشست و این شیارها را یا مین گذاری میکرد یا کمین میگذاشت. محور ما وسط دو گروهان دیگر بود. در حالی که داشتیم از شیار بالا می کشیدیم، انفجارها شروع شد. دوشکاها هم شروع به آتش کرده بودند. بچه ها اشتباه کرده بودند و انفجارها زمانی رخ میداد که نیروها داشتند از آن محل عبور میکردند. نمیدانم زمان بندی به هم خورده بود یا چه مشکل دیگری بود که لباس یکی دو نفر هم آتش گرفت که بچه ها زود خاموش کردند. به هر شکل آن مانور هم انجام شد و دیدیم در جنگ کوهستانی چه خبرها خواهد بود!
در بازگشت قرار بود نیروها، ستون ستون به چادرهای خودشان برگردند. برگشتن هم به سادگی گفتنش نبود. موقعیت منطقه طوری بود که گویی صخره ها و سنگها روی شن هایی گسترده بودند. راه رفتن معمولی هم سخت بود. یک قدم که بالا برمیداشتی دو قدم پایین می آمدی. علاوه بر سروصدا حرکت مشکل بود. در طول مسیر از ستون جدا شدم، به خاطر مشکل بینایی و پایم نمیتوانستم پا به پای بقیه بروم. آقا جلال زاهدی کنارم بود و با هم میرفتیم. باد پرسوزی که میوزید وضعم را بدتر کرده بود. صورت و چشم نابینایم بدجوری اذیت میکرد، اصلاً نمیفهمیدم پایم را کجا میگذارم. انگار چشمم داشت سوراخ میشد. از اینطرف چون سابقه قفل شدن فک و دندانها را تجربه کرده بودم، میترسیدم با آن سرما باز دچار آن وضع شوم. آقا جلال که حال و روزم را میدید با بزرگواری از دستم گرفت و گفت: «آقا سید! بیا با هم بریم!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬
@sangarshohada🕊🕊