میرسیم به روزای کرونایی.. روزای اول مثل یه شوخی بود یه شوخی مسخره.. اولین روزی که متوجه شدیم کرونا از چین به قم رسیده و از قم هم داره به شهر های دیگه منتقل میشه، بساط شوخی و خندمون با بچه ها فراهم شده بود..😄 اما چند روز به عید نمونده بود که به مدت یه هفته بخاطرش تعطیل شدیم.. منکه اصلا تو باغ نبودم و حتی به این بیماری فکر هم نمیکردم، فقط بخاطر این تعطیلی شگفتانه خداروشاکر بودم و میخاستم فقط برم خونه عمه هام و تعطیلات عید رو کلا اونجا باشم 🥲 چند روز گذشت و عمه فاطمه اینا اومدن دنبالم و رفتم خونشون... اما اونا همچین بی تفاوت به این بیماری نبودن و دختر عمم همون اول ورودم با شوخی و جدی ازم خواست که دستام رو سریع بشورم وبعدم الکلی کنم و همچنین گوشیم رو :/🚶‍♀ چند روزی خونه بودیم به اصطلاح قرنطینه! کلمه ای که تازه داشت تو زندگیمون نقش دار میشد 🚶‍♀ من روال زندگی عادی قبل خودم رو داشتم و تفاوت زیادی تو زندگیم با ورود این ویروس احساس نمیکردم اما انگار دنیای بیرون کاملا فرق کرده بود و تلوزیون هم مدام درحال نشون دادن این تغییرات! :) هفته اول یکی دوتا هفته دوم سوم ، دو رقمی.. و چیزی نشد که سه رقمی شدن تعداد مبتلا ها به کرونا هم طبیعی شد:) دیگه ما رسما تو خونه قرنطینه شده بودیم و اگه بالکن خونه نبود رسما میپوسیدیم🤦‍♀️ کم کم خبر بسته شدن مکانای عمومی رو میشنیدم.. همه اش قابل تحمل بود به جز شنیدن تعطیلی کامل حرم امام رضا! 😑😭 اگه ازم راجب دوران افسردگی سوال کنن میگم دوران قرنطینه!.. اونم 3 ماه!! :) رسما افسرده شده بودم رسما بیکار و علاف و پوچ شده بودم و اگه گوشی نداشتم تا مرحله خودکشی میرفتم 😑 روبیکا اون روزا رایگان بود و بزرگترین دلخوشیم شده بود دیدن فیلم های سانسور شده روبیکا.. 🚶‍♀ اما بزرگترین دلیل برای حس پوچی که بهم دست داده بود این بود که مدام همسن و سالام رو میدیدم در حال بسته بندی و دوخت ماسک و کارهای باحال جهادی که از دستشون برمیاد.. اونوقت من مث یه آدم بی مصرف گوشه خونه مدام سرم تو گوشی.. یه مدت از خونه عمه فاطمه رفتم خونه عمه زهرا اوضاع بهتر شد... ماه رمضون شروع شده بود و از افطاری فامیلی خبری نبود🥲 سالای قبل هرشب یه جا دعوت بودیم با عمو زنعمو.. باب طبسی حرم تازه افتتاح شده بود و چون فضای باز بود مردم اونجا میومدن و همه چشم هارو میدیدی خیس اشک بود:) حتی خود من که دیگه حسابی گیج و سردرگم و خسته بودم❤️‍🩹 خدا خیر دختر عمه بزرگم رو بده چند شب بردم هیئت و دوبار افطاری رفتیم باب طبسی حرم و خیلی چسبید و انگار دوباره بهم زندگی رو داده بودن و دیگه بیشتر قدر بیرون اومدنا مون رو میدونستم :) کم کم که کرونا عادی تر شد و تابستون هم شروع شده بود کم بدبختی داشتم که غصه کارورزی سال یازدهم هم بهش اضافه شد... اصلا حوصلشو نداشتم و تابستونم رو به چوخ رفته می دیدم باید یه ماه و خورده ای برای مدرسه حمالی میکردیم تا کارورزی مون پاس شه و بهمون دیپلم بدن🚶‍♀ باید برمیگشتم خونه پیش عمو و زنعموم..