هانیل مادرشون که در رو باز کرد به اتاق مائده اومد و اسم میعاد و برادرشون رو گفت. از جا بلند شدم تا به استقبال میعاد برم، چند دقیقه‌ی کوتاه گذشت و در پذیرایی باز شد. مادرشون به استقبال رفت اما من با دیدن حلما همراه با نورا سر جای خودم خشک شدم. همین که میعاد خانمش رو هم همراهش آورده بود برای من آوازی از خبری تلخ داشت. زهرا خانم عروس‌هاش رو راهنمایی کرد سمت مبل‌های نشیمن و بعد هم پسراش داخل اومدن. میعاد و برادرش طوری با مادرش سلام و احوالپرسی کردن که انگار چند سالی هست که جدا افتادن. مائده رو هر دو با ذوق بغل کردن و بعد نگاه میعاد بالاخره سمت من روونه شد. - سلام خوبی؟! سری تکون دادم و سعی کردم نگاهم رو سمت نورا نچرخونم. - سلام، خوبم، مشتاق دیدار. لبخندی زد و گفت: - همچنین، ببین این حسام رو چقدر از دیشب تاحالا آقا شده! سعی کرد حواسم رو با حسام پرت کنه و من هم همراهیش کردم‌. حسام رو بغل کردم اما متوجه نگاهی که پراز حسرت بود از جانب نورا شدم، نگاهش که کردم ازم چشم برداشت. با حسام مشغول شدم و میعاد توی آشپزخونه رفت و از صداش مشخص بود که با مادرش مشغول صحبت هست. روی مبل کنار حلما جا گرفتم و انگشت‌های تپل حسام رو از توی دهنش درآوردم. - تموم شد انگشتات حسام! شنیده بودم هربار که انگشت‌هاش مهمون دهنش می‌شن زهرا خانم این رو بهش میگه. وقتی این جمله رو فارسی گفتم، نگاه هر چهار نفرشون روی من نشست. در ثانیه برادر و خواهر میعاد و حلما زدن زیر خنده، اما نورا با لبخند غمگینی نگاهم کرد. زندگی کردن با میعاد این‌قدر باعث تغییر این دختر شده بود؟! پوزخندی به افکارم زدم. معلومه که باعث تغییرش میشه، اونی که شوهرشه میعاده! چشم‌هاش دین یک ملت رو عوض میکنه.