نورا حدس من درست بود، میعاد دلش با من که نبود هیچ بلکه دلش با این دختر بود. وقتی که اون دختر فارسی صحبت کرد و خواهر برادر میعاد خندیدن، می‌شد فهمید که اونا هم دلشون با این وصلته. اون‌وقت این وسط من مزاحمی بیش نیستم! لبخند غمگینی به صورت غرق لبخندش زدم، کاش کمی از جایگاهی که توی دل میعاد داشت رو من هم داشتم. آه کوتاهی از دلم روزنه کشید و بیرون اومد، خانواده‌ی میعاد طوری باهام سرد برخورد می‌کردن که انگار غریبه‌ام. مادر میعاد سینی چای رو به میعاد داده بود، میعاد هم چایی رو آورد تعارف کرد و وقتی نوبت هانیل شد، به وضوح برق توی چشم‌هاش رو دیدم. هانیل استکان چای رو برداشت اما قلب من ترک خورد، از نوش‌جانی که میعاد گفت و بعد به انگلیسی واسش ترجمه کرد. اون دختر داشت فارسی یاد می‌گرفت و همین می‌تونه خیلی عزیز ترش کنه. میعاد کنار برادرش نشست و بین این جمع پنج نفره، تنها تراز من وجود نداره. چایی که توی دستم بود گرمایی به دستای سردم هدیه کرد. کمی ازش خوردم و بعد روی میز مقابلم گذاشتمش. چند دقیقه‌ای توی سکوت گذشت که میعاد شروع کرد به صحبت‌های آروم با برادرش، نمی‌دونم درمورد چی صحبت می‌کردن اما تمایلی به گوش دادن نداشتم. هانیل که از جا پاشد نگاه میعاد سمتش دوید. - کجا میری؟! هانیل شونه ای بالا انداخت و گفت: - میرم پایین دیگه، به اندازه‌ی کافی مزاحم شدم. لبخندی شیرین به میعاد زد و بعد از خداحافظی با مادر میعاد از خونه بیرون رفت. هنوز از در بیرون نرفته بود که نگاهی به من کرد و بعد بیرون رفت. خوردن شام و میوه‌هم فقط همراه با صحبت‌های خانوادگیشون بود، اهمیتی به حضور من نمی‌دادن و من هم مشارکتی نداشتم. ساعت ده و نیم بود که میعاد عزم رفتن کرد، چادرم رو سرم کردم و منتظر موندم خداحافظی کنه. همراه باهم از خونه بیرون اومدیم، مائده هم مثل همیشه خودش رو تا لحظه‌ی آخر برای میعاد لوس می‌کرد و میعاد باهاش شوخی می‌کرد. از پله‌ها پایین اومدم جلوتراز میعاد که در خونه‌ی هانیل باز شد و بیرون اومد. بی‌تفاوت به من سمت میعاد رفت و آروم چند کلمه‌ای باهاش صحبت کرد.