آرام در کوچه راه میرفت و فرشتگان، خود خاک زیر پایش شده بودند...
به سمت مسجد میرفت، مسجدی که پس از پیامبر، محل تجمع کفر آمیز مردم شده بود...
میرفت تا برای مردم سخن بگوید، تا آنان را از خواب غفلت بیدار کند...
اما خود میدانست که این مردم، خود این خواب را انتخاب کرده اند.
قدم در مسجد گذاشت...
نفس در سینه همگان حبس شد...
ستون های مسجد، خود به جای مردمان بی غیرت و پوست بر استخوان از شرم زانو زدند و سلامش دادند...
دقایقی به سکوت گذشت و یکباره بانو آه کشیدند
صدای ناله و ضجه از هر چه در مسجد بود برخاست....
لب به سخن گشود و خدا خود، در کلامش تجلی کرد.
#اعلمو_انی_فاطمه