﷽
「عـمـٰاࢪحلب」
"شهیدمحمدحسینمحمدخانے"
#پارت_50
فصل دوم:"شاید مرا بخری، نوکرت شوم"
با تمام قلدری و لات بازی هایش و اینکه در کار ها حرف، حرف خودش بود، ولایت پذیری اش ردخور نداشت. گاهی اوقات توی روضه منقل میشد. معلوم بود بهش نمک میزدند. بچه هایی بودند که میرفتند زنجیرشان را تیغ میگذاشتند؛ ولی جرأت نمیکردند محمد حسین را دعوت کنند. با وجود اینکه میدیدیم بعد از روضه ها صورتش کبود است، ولی حکم حضرت آقا برایش حجت بود.
شب رفته بودیم فوتبال . خبردار شدیم آیتالله بهجت فوت کردهاند. با ۲۰۶ یکی از بچه ها شبانه راه افتادیم قم. هفت هشت نفر با یک ۲۰۶ رفتیم تشییع جنازه. موقع برگشت پلیس راه نائین مارا گرفت. گفت:«چطور اینهمه آدم توی این ماشین جا شدید؟» گفتیم :«به خدا ما رفتیم قم و اومدیم؛ هیچ کس به ما گیر نداده.» گفت:«اگه پیاده شین ببینم چطور سوار میشین، جریمهتون نمیکنم.» پیاده و سوار شدیم طرف ماتش زده بود.
مشهد که میرفتیم فضا واقعاً شاد بود. جدا از بحث زیارت، دور هم نشستن های با صفایی داشتیم. با آن صدای خستهاش بعد روضه تیکه میانداخت:«دکتر!دکتر!» پای بساط همه چیزش، روضه بود. مدام میگفت:«بریم بابالجواد روضه بخونیم، بریم گوهرشاد.» گوهر شاد را خیلی دوست داشت؛ آنجایی که میشد رو به گنبد بنشینیم. دوست داشت برویم در آشپزخانه حضرت کمک کنیم. اینها را جزو زیارتش میدید. توی بست شیخ بهایی اتاقی بود معروف به اتاق اشک. شدیداً مقید بود. بعد از نماز ظهر بچه هیئتی ها جمع میشدند و روضه میخواندند. خادم ها هم بودند. یک گُله فرش بیشتر جا نبود، ولی نزدیک دویست نفر دوزانو توی بغل هم کیپدرکیپ مینشستند پای روضه. یک ساعت صدای ضجه و ناله و گریه قطع نمیشد.
به قلم: محمدعلیجعفری
ادامه دارد...🍃