خاطره ای از شهید از زبان مادر محمدحسین یک بار از تخت به پایین افتاد و چون دندانش تازه درآمده بود زبانش را سوراخ کرد. خیلی هول شده بودیم، خون زیادی از زبانش رفته بود. از بس خونریزی داشت یک دستمال گرفته بودم روی زبانش ولی همۀ دستمال پر از خون شد. آنقدر ترسیده بودم که گفتم نکند خدایی ناکرده از دست برود. بلافاصله بعد از رسیدن به بیمارستان، او را به اتاق عمل بردند. پارچه سبزی رویش انداختند که فقط قسمت دهانش باز بود. دو سال و نیم بیشتر نداشت، برایم جالب بود که طی مدت عمل هیچ عکس العملی نشان نمی‌داد. حتی گریه هم نمی‌کرد، گاهی پارچه را بالا می‌زدم ببینم زنده است یا نه. زبانش را بیرون کشیده بودند و بخیه می‌کردند. خودش گریه نمی‌کرد اما گریۀ من تمام نمی‎شد، آخر سر دکترها گفتند اینکه آرام است شما چرا گریه می‌کنید؟! 🔴@sarbazanzeynab🔴