بهادر تعجب کرد_چیشد گلرخ خوبی؟
ناخوداگاه دوتا دستام دورگردنم حلقه شد و شروع کردم به خفه کردن خودم..!
نفسم بند اومده بود اختیار دستامو نداشتم و افتاده بودم روی زمین
پاهام میلرزید. نفس نداشتم
بهادر دستامو گرفته بود و کمک میخواست. صدایی توی سرم میومد…
_یا میری یا میمیری
دیگه هیچی نفهمیدم که حس کردم بدنم از فشار دراومد و یه چیزی ازم خارج شد
سرمو بالا گرفتن و مجبورم کردن چیزی رو بنوشم
آب بود ولی جیگرم رو سوزوند کل وجودم رو داغ کرد
چشمام باز شد باورم شده بود که مردم اما با دیدن بهادر و یک پیر زن از جام پریدم
زنه دعا داشت میخوند و به چشمام نگاه کرد
_تو کی هستی؟
تعجب کردم و با ترس گفتم: _گ..گلرخ
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961