گله را با هم بردیم چرا. یله اش کردیم توی یک علفزار، خودمان مشغول بازی شدیم. گوسفندها کم کم پخش و پلا شدند. یک وقت فهمیدیم چندتاشان نیستند. دلمان ریخت. پاک هول کردیم. می دویدیم این طرف، می دویدیم آن طرف. گوسفندها انگار آب شده بودند رفته بودند توی زمین. محمد ناصر گفت این جوری فایده نداره. گفتم پس میگی چی کار کنیم؟ گفت: وضو بگیریم بخونیم. خدا کمكمون می کنه. ۱۵۴-شهیدمحمد ناصری 📚یادگاران، جلد ۱۳کتاب شهید محمد ناصری، ص۴ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝