❣چند ماهی جبهه بود و برگشت. تعریف می کرد می گفت مادر این بار به خیر گذشت, برای نماز صبح رفتم وضو بگیرم, برگشتم دیدم خمپاره امده روی سنگرم!
اماده شد دوباره برگردد. گفتم علی, بابات که جبهه است. منم که ناخوش احوالم, برادرت هم که مریضه. بمان بعد برو.
گفت مادر, بابا برای خودش رفته جبهه من هم باید برای خودم برم. برای تو و برادرم هم دعا می کنم.
علی رفت. پدرش برگشت. من هم در بیمارستان بستری شدم. یک روز ظهر هر چه منتظر شدم کسی ملاقاتم نیامد. شب قبلش مرتب خواب های عجیب می دیدم, دلم شور می زد. اخر وقت شوهرم امد. گفتم علی چی شده؟
گفت امانتی خدا بود, حالا پس دادی, دیگه نباید منتظر برگشتنش باشی.
دوزاریم افتاد, علی شهید شده.
🌷 دخترم ۴-۵ سالش بود. با اینکه بردیم جنازه علی را دید, اما شهادت و نبودن او را باور نمی کرد. تا چند روز کارش گریه بود و صدا زدن علی. یک شب عصبانی شدم. او را دعوا کردم و گفتم علی شهید شده, دیگه نمیاد, بس کن. صبح شد. رفتم کنار جوی اب بیارم. وقتی برگشتم دیدم مادرم که نابینا بود میگه ننه,این دختر دیونه شده!
گفتم چرا؟
گفت مرتب با خودش حرف می زنه . دیدم دخترم ارام گوشه ای نشسته, پیراهنش هم مشت در دست گرفته. گفتم چی شده؟
گفت دیدی گفتن داداش علی زنده است. امد پیشم, ناز و نوازشم کرد. بهم شکلات داد, گفت من زندم, دیگه اذیت مادر نکن.
دستش را باز کرد یک ۲۰ تومنی کاغذی نشانم داد و گفت این را هم داداش بهم داد.
دیگر هیچ وقت بهانه برادرش را نگرفت, آن پول متبرک را سال ها داشتیم.
هدیه به شهید علی مرزبان صلوات🕊🌹🕊