پدرم آزاده است...
یک روز واسمون از خاطراتش تعریف میکرد
میگفت قبل از آزادیمون صدام دستور داد همه اسرا رو ببرن نجف و کربلا واسه زیارت...
بالاخره نوبت ما شد.رسیدیم کربلا.
فرمانده عراقی موقع ورود تذکر داد.
مداحی ممنوع...سینه زنیٰ،روضه خوانی و گریه کردن ممنوع...
فقط زیارت..
بعد از ورود به حرم یکی از بچه ها مداحی رو شروع کرد.
افسر اردنی که توی گروه بود بعد از شنیدن صدای مداحی وارد حرم شد و محکم با لگد به پهلوی اون اسیر زد.
در حالیکه اون اسیر از درد فریاد میزد و اشک میریخت افسرها دور هم جمع شده بودن و میخندیدن.
هنوز ده دقیقه از این حرکت نگذشته بود که افسر اردنی در حالیکه پاشو گرفته بود داشت از شدت درد مثل مار زخمی به دور خودش میپیچیدو و فریاد میزد.
طوریکه فضای حرمو صدا برداشته بود.
فرمانده وارد حرم شد و در حالیکه سراسیمه و با عجله همه سربازارو بیرون میکرد مدام به عربی میگفت :برین بیرون غضب ابولفضله....
🌸🌸🌸