❣ شب جمعه بود.من و حسن نگهبان بودیم.نوبت نگهبانی حسن بود, رادیو را روشن کرده و دعای کمیل گوش می داد. یک لحظه رد شدم, دیدم صدای هق هق گریه اش همراه با فرازهای کمیل بلند است.
صبح, دوباره نوبت نگهبانی به حسن افتاد و دوباره روی همان جا نشست و این بار دعای ندبه گوش می داد.
دعا به فراز های أین بقیه الله رسیده بود. صدای افتادن چیزی امد. دویدم سمت اتاق. دیدم اسلحه یک سمت افتاده, حسن هم یک سمت. حسن به شدت می لرزید, مثل کسانی که دچار تشنج می شوند. هر چه صدایش زدم فایده نداشت. یک خودکار گذاشتم بین دو انگشت پایش و محکم فشار دادم, از درد به حال اولش امد و شروع کرد به گریه.
هرچه پرسیدم چه شد نگفت.
یکی دوماه گذشت.
حسن مقدمات اعزامش را انجام داده و اماده رفتن. بود. با موتور از جایی رد می شدیم. گفتم حسن اخر جریان ان صبح را نگفتی؟
موتور را نگه داشت. گفت می گم, اما تا زنده ام به کسی نگو!
گفت:ان روز صبح خیلی صدای اقایم زدم که بیاید, بلاخره امد. اما اقا یک دریا بود, ظرفیت وجودی من به اندازه یک استکان, بنابراین تاب دیدنش را نداشتم و افتادم!
گفتم خوب؟
گفت خوب, ان چیزی را که از ایشان می خواستم گرفتم!
گفتم چی؟
گفت بماند!
وقتی یکی دو ماه بعد, پیکر شهیدش از عملیات فتح المبین برگشت فهمیدم چه خواسته!
🌷روز بعد از شهادت حسن بود. می خواستم برم شاهچراغ، باران شدیدی گرفت، چتر نداشتم. حسن چتر بدست آمد و گفت: «مادر بیا زیر چتر! زبانم بند آمده بود مرا رساند و برای همیشه رفت!»
🌿🌹🌷🌹🌿
هدیه به شهید محمد حسن روزی طلب صلوات- 🕊🌹🕊