#فرار_از_جهنم
#قسمت_اول
من متولد ایالت
#لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم.
ایالت ما تاثیر زیادی در اقتصاد امریکا داره
همیشه در کنار بزرگ ترین سازه های اقتصادی،
بزرگ ترین جمعیت های کارگری حضور دارن … .
هر چقدر این سازه ها بزرگ تر و جیب سرمایه دارها کلفت تر میشن …
فلاکت و فاصله طبقات هم بیشتر میشن …
و من در یکی از پایین ترین و پست ترین نقاط شهری به دنیا اومدم … .
شعار مدارس و دانشگاه های ما
اتحاد، عدالت، اعتماد و خودباوریه …
این چیزیه که از بچگی و روز اول، هر بچه ای توی
#لوئیزیانا یاد می گیره …
ما در سایه
#اتحاد، جامعه ای سرشار از
#عدالت بنا می کنیم
و با
#اعتماد و
#خودباوری به خودمون کشور و
#آینده رو می سازیم …
ولی از نظر من، همه شون یه مشت مزخرفات بیشتر نبود … .
برای بچه ای که در طبقه ما به دنیا بیاد … چیزی به اسم عدالت و آینده وجود نداره …
برای ما کشوری وجود نداشت تا بهش اعتماد کنیم …
برای ما فقط یک مفهوم بود … جنگ …
جنگ برای بقا … جنگ برای زنده موندن … .
بله … من توی منطقه ای به دنیا اومدم که جولانگاه قاچاقچی ها و دلال های مواد مخدر،
دزدها، آدمکش ها و فاحشه ها بود …
منطقه ای که هر روز توش درگیری بود …
تجاوز، دزدی، قتل و بلند شدن صدای
#گلوله، چیز عجیبی نبود …
درسته … من وسط جهنم متولد شده بودم … و این جهنم از همون روزهای اول با من بود …
من بچه ی یه فاحشه دائم الخمر بودم
که مدیریت و نگهداری خواهر و برادرهای کوچک ترم با من بود …
من وسط جهنم به دنیا اومده بودم … .
صبح ها که از خواب بیدار می شدم …
مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه …
در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد …
دوباره بعد از ظهر بلند می شد …
قهوه، یکم غذا، آرایش و ….
من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم … در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه …
بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم ….
پول بخور و نمیری بود؛ اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد …
گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم … ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد ….
همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید …
سر کلاس درس نشسته بودم … مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد …
همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن … مکث می کردن … و دوباره … ..
تمام وجودم یخ کرده بود … ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم …. معلم مون دم در کلاس ایستاده بود … نگاه عمیقی به من کرد …
#استنلی لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم …
از جا بلند شدم …هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد …
اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود ….
#ادامه_دارد...
💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇
🆔
@sarm_news