#دست_وپا_چلفتی
قسمت سیزدهم❤
صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه.
چه خواب خوبی بود.
ای کاش واقعیت داشت 😔
گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم 😕
-سلام...ممنون داداش
.
نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش..
نمیدونم منظورش از گفتن داداش چیه؟😕
رفتم تو گوگل و سرچ کردم:
.
دخترها چه مواقعی میگویند داداش؟
.
یکی نوشته بود هر وقت دختری بگه داداش یعنی همه چیز تموم شده...
یکی نوشته بود یعنی من یه کسی رو دارم و نزدیکم نیا...
یکی نوشته بود یعنی ازت بدم نمیاد و بشین رو نیمکت ذخیره...
اما نه...
مینا که از جنس این دخترا نیست😯
حتما میخواست محرم و نامحرمی رو حفظ کنه و بهم گفت داداش...
مثل تو پایگاه که همدیگه رو برادر و خواهر صدا میزنن..
اره اره...
منظورش همینه حتما😊
.
.
دلم خیلی برای خونه مامان جون تنگ شده.
خیلی وقته که نرفتم..
رفتم پیش مامانم و گفتم:
-مامان؟!
-جانم پسرم؟☺
-میشه کلید خونه مامان جون رو بدید😕
-کلید اونجا رو میخوای چیکار؟!
-دلم تنگ شده میخوام یه سر بزنم😞
-تنها؟!😯😯
-اره دیگه پس با کی؟!😐
-هیچی...باشه برو...فقط مواظب باش...موقع برگشتن برق رو یادت نره خاموش کنی..
.
راه افتادم سمت خونه مامان جون..
سوراخ کلید زنگ زده بود و در یکم با سختی باز شد..
وارد حیاط که شدم یهو هجمی از خاطرات روی سرم خراب شد...
اما این خونه خیلی فرق داشت...
دیگ از حوض پر آب و شمعدونیها خبری نیست 😕
کاشی های حیاط سبزه بسته و دیوارا نمناک و خیسن...
دور تا دور حیاط هم عنکبوتها تزئین کردن و پشه ها هم وسط حیاط عروسی مختلط گرفتن 😕...
رو زمین هم اینقدر برگ خشک ریخته که خاک باغچه معلوم نیست...
درختها هم از بس بهشون اب نرسیده ریشه هاشون به جای برگهاشون از خاک بیرون اومده و مثل دستهایی که کمک میخواد به سمت آسمون بلند شده...
این عاقبت نبود عشقه..
دیگه کسی نیست که این درختها رو عاشقونه دوست داشته باشه و بهشون برسه
قلب ما هم همینطوریه
اگه کسی نباشه دوستمون داشته باشه همینطوری خشک میشیم😕
.
بلند شدم و شروع کردم به جارو زدن و تمیز کردن حیاط...
خیلی سخت بود ولی دلم نمیخواست این حیاط پر خاطره رو اینجوری ببینم ..
حوض رو هم تمیز کردم و دوباره آب کردمش..
از شدت خستگی کمرم درد گرفته بود...😥
جورابامو کندم و پاهام رو تو آب خنک حوض فرو بردم...😊
اما دیگه کسی نبود که باهاش گل بگم و گل بشنوم..😔
چشمان رو بستم...
انگار هنوز از این حیاط صدای خنده ی مجید و مینا کوچولو میومد که داشتن دور حوض میدویدن و بلند بلند قهقهه میزدن...
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🆔
@sarm_news