جاماندگان از قافله عشق 🦋
ملاقات باشهید کاوه 🥀🍁🍂💧قسمت پنجم وقتی که دو پای عباس از. زانو قطع تصمیم گرفتیم دو نفر همراه عباس
قسمت ششم ملاقات باشهیدکاوه🥀🍁💧 در نزدیکی تک درخت در بین جنگل ها خودمان را استتار کردیم و منتظر کمک ماندیم عباس بدلیل ضعف و درد فشارش شدیدا پائین بود و گاه گداری چشمانش را باز میکرد هوا هم کم کم رو بسردی میرفت ناچار شدیم اورکت هایمان را در بیاوریم و روی عباس بکشیم که ناگهان سرو کله گله های گوسفندان پیداشد و سگ های گله متوجه حضور ما شده بودن و شروع کردن به سمت ما هجوم آوردن و ما نگران شدیم مبادا چوپانها بدنبال سگ ها بیان و محل اختفای مارا پیداکنن ولی آنها برای اتراق و درست کردن چای زیر تک درخت مشغول شدن راستیتش ما نمی تونستیم با چوپانها درگیر شویم چون هم عباس شرایطش بد بود هم بخاطر لو نرفتن مان .و از طرفی نگران بودیم که چوپانها آنجا بمانند چرا که وعده ما با نیروهای کمکی کنار همان تک درخت بود و خوشبختانه پس از چند دقیقه ای سگ ها آرام شدن و به سمت گله برگشتن و چوپانها هم پس از استراحت و نوشیدن چایشان بدلیل تاریک شدن هوا آنجا را به سمت عراق ترک کردن بلا فاصله بدلیل سرما خودمان را به نزدیک تک درخت و کنار باقی مانده آتش چوپانها رساندیم و عباس را نزدیک آتش باقی مانده آوردیم ولی نمی توانستیم چوبی به آتش اضافه کنیم چون میترسیدیم با بیشتر شدن شعله آتش گشتی های عراقی متوجه حضورما بشوند و در قوطی کمپود آب ریختیم وروی آتش گذاشتیم تا گرم شود هم به عباس بدهیم هم خودمان بخوریم لحظه ها بکندی سپری میشد و حال عباس بد تر بدتر خودمان هم حال روز خوبی نداشتیم کم کم عباس بدلیل تب و لرز شروع به هزیان گویی کرده بود بهر تقدیر باید منتظر می ماندیم ساعت تغریبا ده شب بود که متوجه سرو صدا شدیم و با دور بین دید در شبی که داشتیم نگاه کردیم سیایه های آدمها را دیدیم که مستقیم به سمت ما می آمدن خودمان را آماده کردیم که اگر گشتی عراقیها بودن و متوجه ما شدن بناچار باید درگیر بشیم چون دیگر راه گریزی نداشتیم سایه ها نزدیکترو نزدیکتر شدن و به یک بار صدای که میگفت عباس کجائید و ما دیگر مطمعن شدیم که نیروهای کمکی هستند و آرام جواب دادیم زیر تک درخت هستیم حلا دیگر ساعت نزدیک11 شب شده بود و حدود 23 ساعت از روی مین رفتن عباس گذشته بود 8نفر از برداران ارتشی به همراه یکی از نیروهای خودمان با یک برانکارد و چند پتو عباس را روی برانکارد گذاشتن و با پتو کاملا پوشاندن و چند فانسقه محکم عباس را بستن و شروع به حرکت کردیم و حدود یک ساعت طول کشید تا عرض دو کیلومتری دشت را طی کنیم و اول قله کانی دشت برسیم و از شیار کوه که یه راه مال رویِ داشت به طرف قله حرکت کردیم نیروهای کمکی تازه نفس بودن و خیلی جلوتر. من و رضا بودن و زودتر از ما به پایگاه رسیده بودن و ما هم وقتی به قله کانی دشت رسیدیم ساعت 2نصف شب بود وقتی به سنگر نگهبان ها رسیدیم متوجه انبوهی از برادران ارتشی شدیم که منتظر ما بودن گویی همه گردان از لحظه باخبر شدن تا رسیدن ما نخوابیده بودن و آنها هم مثل ما چشم انتظار و نگران وقتی رسیدیم همه بدور ما حلقه زدن هرچه دم دستشان بود غذا درست کرده بودن همه میگفتند برادرا بیایید سنگر ما ولی خب ما نه حال غذا خوردن داشتیم و نه امکان رفتن به سنگر همه عزیزان ارتشی تصمیم گرفتیم کنار عباس در سنگر بهیاری گردان که سنگر فرمانده گردان هم نزدیک آنجا بود برویم بهیار شروع کرد به باز کردن زانوهای قطع شده عباس و با سرُم شستشو داد و دباره باندپیچی کرد و چندتا سرُم قندی در سنگرش داشت که به عباس تزیق کرد و فرمانده گردان هم طی تماسی تقاضای آمبولانس از تیپ شان نمود که طبیعتا باید تا 8 صبح منتظر می ماندیم صبح بارسیدن آمبولانس به همراه عباس حرکت کردیم و ما در دوراهی روستای (بیو ران پائین) پیاده شدیم تا به قُله بُلفت برویم چون بقیه بچه ها آنجا بودن و عباس هم به بهداری ارتش در سردشت رفت وما نیز پیاده بسمت بلفت حرکت کردیم که ساعت دو بعد ازظهر به سنگرمان در بلفت رسیدیم و توضیح ماجرا برای بقیه بچه ها همچنان منتظر ماندیم تا شد روز 27 آبان فرمانده گردان مستقر در بلفت نزد ما آمد و خبری را به ما داد که بسیار ناراحت کننده بود گفت با بیسیم به من اطلاع دادن که یکی از فرماندهان سپاه بهمراه یک نفر دیگر در مسیر بانه به سردشت به شهادت رسیدن ما بناچار ماندیم تا صبح شود و صبح 28 آبان خودمان را به سردشت رساندیم که متوجه شدیم کسی که بدست گروهک ضد انقلاب به شهادت رسیده کسی نبود جز همان مهمان عزیز که شهید کاوه گفته بود شهید مهدی زین الدین بهمراه برادرش مجید مسئول اطلاعات عملیات یکی از تیپ های لشگر علی بن ابی طالب ع و با این اتفاق عملیاتی که قرار بود در منطقه انجام شود با شهادت فاتح خیبر ناتمام ماند آری ایچنین بود برادر روحش شاد راحش پر رهروباد 🥀🍁🍂💦💧 روای:سید اخلاص موسوی