شاعرانه برهم زنید یاران این بزم بی صفا را مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا بی شاهدی و شمعی هرگز مباد جمعی بی لاله شور نبود مرغان خوش نوا را بی نغمه دف و چنگ مطرب برقص ناید وجد سماع باید کز سر برد هوا را جام مدام گلگون خواهد حریف موزون بی می مدان تو میمون جام جهان نما را بی سرو قد دلجوی هرگز مجو لب جوی بی سبزه خطش نیست آب روان گوارا بی چین طره یار تاتار کم ز یک تار بی موی او به موئی هرگز مخر ختا را بی جامی و مدامی هرگز نپخته خامی تا کی به تلخ کامی سر می بری نگارا از دولت سکندر بگذر، برو طلب کن با پای همت خضر سرچشمۀ بقا را بر دوست تکیه باید بر خویشتن نشاید موسی صفت بیفکن از دست خود عصا را بیگانه باش از خویش وز خویشتن میندیش جز آشنا نبیند دیدار آشنا را پروانه وش ز آتش هرگز مشو مشوش دانند اهل دانش عین بقا فنا را داروی جهل خواهی بطلب ز پادشاهی کاقلیم معرفت را امروزه اوست دارا دیباچه معارف سر دفتر صحایف معروف کل عارف چون مهر عالم آرا عنوان نسخه غیب سرّ کتاب لاریب عکس مقدس از عیب محبوب دلربا را ناموس اعظم حق غیب مصون مطلق کاندر شهود اویند روحانیان حیاری آیینه تجلی معشوق عقل کلی سرمایه تسلی عشاق بینوا را اصل اصیل عالم فرع نبیل خاتم فیض نخست اقدم سرّ عیان خدا را در دست قدرت او لوح قدر زبونست با کلک همت او وقعی مده قضا را ای هدهد صبا گوی طاوس کبریا را بازآ که کرده تاریک زاغ و زغن فضا را ای مصطفی شمائل وی مرتضی فضائل وی احسن الدلائل یاسین و طا و ها را ای منشی حقائق وی کاشف دقائق فرمانده خلائق رب العلی علی را ای کعبه حقیقت وی قبله طریقت رکن یمان ایمان عین الصفا صفا را ای رویت آیه نور وی نور وادی طور سرّ حجاب مستور از رویت آشکارا ای معدلت پناهی هنگام دادخواهی اورنگ پادشاهی شایان بود شما را انگشتر سلیمان شایان اهرمن نیست کی زیبد اسم اعظم دیو و دد دغا را از سیل فتنه کفر اسلام تیره گونست دین مبین زبونست در پنجه نصاریٰ ای هر دل از تو خرم پشت و پناه عالم بنگر دو چار صد غم یک مشت بینوا را ای رحمت الاهی دریاب مفتقر را شاها به یک نگاهی بنواز این گدا را 📚آیت الله شیخ محمد حسین غروی اصفهانی