تجربه نگاری کوتاه یک مبلغ رمضانی در خوی؛
🔺 تبلیغ با طعم زلزله!
▫️بدون هیچ ترسی چند روز اول را در خانه ی یکی از آشناهامان خوابیدیم. از بس که در دید و بازدید ها از وحشت زلزله ی اول شنیده بودیم، با خانمم قرار گذاشتیم زلزله که آمد؛ من، پسر ۶ ساله ام را و او هم دختر ۸ ماهه ام را نجات بدهیم. البته اگر تا فرار ما سقف بر سرمان آوار نشود.
همین الان هم از تصور ماندن خودم و بچه ها زیر آوار، دل آشوبم.
🔹چند روز پیش که زلزله ی ۵.۶ ریشتری آمد؛ شب اش را تا سحر نخوابیده بودم. مدام با خودم می گفتم امشب دیگر می آید.
برای سحری کوکو تبریزی و دو لیوان چای با لیمو خوردم. شکمم حسابی سنگین شده بود. نماز صبح را خواندم. با اینکه خوابم می آمد، زور زدم که نخوابم.
▫️این چند روز کتاب “موتور سوار چمران” را نصف کرده بودم. باز کردم که چند صفحه هم از کتاب بخوانم. به امید اینکه ذهنم کمی از زلزله فاصله بگیرد. اما از بخت بدم؛ صفحات جدید کتاب از وحشتِ زیرِ سقفِ سنگر خوابیدن می گفت. اینکه گلوله توپی، خمپاره ای ناغافل سقف را بر سر رزمنده ای آوار کند. راوی کتاب هم از ترسِ زیرِ سقف مردن، هراس به جانش افتاده بود.
🔹پلک هام دیگر قوت نداشتند. دراز کشیده بودم و کتاب ۶۰۰ صفحه ای روی سینه ام بود. حوصله ی خواندن نداشتم. میخواندم که خوابم بِبَرد.
زمانی هواسم سر جا آمد که صدای لرزش پنجره ها و تپش قلبم را باهم می شنیدم. چنان صدای هولناکی می آمد که متوجه نبودم زهرا را زیر بغل چپم زده ام و دست عمار را گرفته ام و کشان کشان می بَرم سمت درِ هال...
⬅️ ادامه ماجرا را اینجا بخوانید:
🌐
v-o-h.ir/?p=43838
✍️ حجت الاسلام علی قاسملو، نویسنده و مبلغ
🌐
Voice Of Howzeh
🆔
@sedayehowzeh