𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمان #یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_پنجاه_و_هشت سرو صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفس
همون موقع بچه های ما متوجه میشن که  نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت،  تهدیدِ خوونوادشه.  پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدررفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت. اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت.  سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوه ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده اش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه.  بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونه جذب نیروهاش کنه. اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمیتونست درخواستهای دیگه ایی داشته بشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی وسنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود. پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راهه ممکن  شروع کردن. راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اولو میزنه..  و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود.  حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی..  دخترعربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک میشد و اون رو به خودش علاقمند میکرد،اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش میکردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمیدید.. غافل از اینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم... ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313