*﷽* زندگی و خانه داری با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت بار زندگی و بار بزرگ کردن چند تا بچه قد و نیم قد روی دوشم سنگینی می کرد... قرضهای شهید برونسی هم مانده بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد... یک روز سر خاک عبدالحسین رفتم آنجا کلی گریه کردم و باهاش حرف زدم فقط می‌خواستم سببی جور شود که از زیر این همه دین خلاص شوم. هفته بعد در ایام عید بود که در خانه به صدا درآمد باورم نمی شد که مقام معظم رهبری تشریف آورده بودند! خیلی گرم و مهربان سلام کردند با لکنت زبان جواب دادم... نزدیک یک ساعت از محضر ایشان استفاده کردیم. آن شب ایشان از خاطرات شهید برونسی برای بچه ها تعریف کردند و بچه ها غرق گوش دادن بودند... من در لابه‌لای حرف‌ها اتفاقا صحبت از مشکلات هم کردم، زودتر از آنچه فکرش را نمی‌کردم مسئله مان حل شد. راوی : همسر شهید 📚 : خاک های نرم کوشک