🕊 🌷 او آرزو داشت مرا به مکه ببرد. بعد از شهادت او خواب ديدم که با لباس سياه و با يک خانم سيده ( که پوشيه زده بودند ) به خانه ی ما آمدند. پسرم گفت: مادر بلند شو که می خواهيم به مکه برويم. هر چه زودتر کارهايتان را انجام دهيد. گذرنامه و لباس هايم را آماده بود. آن ها مرا به مکه بردند. ابتدا به قبرستان بقيع در مدينه رفتم. می خواستم به حرم پيغمبر (ص) بروم که نوه ی کوچکم ( که مريض بود ) مرا از خواب بيدار کرد. صبح زود به حرم امام رضا (ع) رفتم و او را به جان جوادش قسم دادم که مرا نااميد نکند. سپس کارها طوری درست شد که بعد از چند روز به مکه مکرمه مشرف شدم. راوی: مادر شهید