┄┅═══🔅★🔅═══┅┄
🏢 در یکے از ادارات کارے داشتم هر چه
مراجعه مے کردم مشکلم حل نمےشد.
بطورے که دیگر عاصے شده بودم
و باز هم نمے خواستم خودم را معرفے کنم
و بگویم که پدر یک شهید هستم.
🌃 یک شب پسرم را در خواب دیدم و
با گله و شکایت به او گفتم شما در آن دنیا
لذت مے برید از نعمتهاے لایزال خداوند
استفاده مےکنید اما ما مانده ایم و این
دنیا و مشکلاتش....
در همان رویا و خواب مشکلاتم را برایش گفتم.
📎 فرداے آن روز که دوباره براے پیگیرے کارم
به همان اداره مراجعه کردم.
فردے که مسئول انجام این امور بود به محض
رسیدن من به جلوے میزش در مقابلم ایستاد
و برگه هاے مرا گرفت و براے انجام مراحل
ادارے برد و کارم سریعا انجام گرفت.
⁉ من بسیار متعجب شدم به من رو کرد
و گفت : آن آقایے که
همراه شما بود کیست ؟
من با تعجب بسیار پاسخ دادم کدام آقا؟
گفت: همان جوان خوش سیما که تا دم درب
ورودے با شما آمد و به من اشاره کرد که کار
شما را انجام دهم ....
💢 بعد برایم تعریف کرد و گفت : من این
جوان را دیشب در خواب دیدم از من
خواهش مےکرد و مے گفت که پدر من
بیمار است و کارش را هر چه سریعتر و به
خاطر رضاےخداوند انجام دهید.
💧پدر این شهید مے گفت آنجا بود که
اشک هایم سرازیر شد و شانه هایم شروع
به لرزیدن کردند.
#شهید_رضا_دادبین🌷
💭راوے: پدر شهید