💠 یکصد و پنجاهمین قرار 💠 بسم رب المهـ(عج)ـدی ... مادر بزرگ آب پاش کوچکش را از آب حوض آبی رنگ وسط حیاط خانه پر کرد و جارو به دست راهی کوچه شد ... من آب دادن به گلدانهای شمعدانی لب حوض را رها کردم و به دنبالش دویدم و گفتم: " مادر جان اجازه بده من جلوی خانه را اب و جارو کنم". نگاه مهربانش را به سمت‌ من چرخاند و گفت: " نه عزیزم، سالهاست که هر روز اول صبح به امید دیدار عزیزی جلوی خانه را آب و جارو میکنم، کسی چه می داند ... شاید امروز چشمهای کم سوی من نیز فرش راه قدمهای نازنین محبوبم شد". از این همه صفا و صمیمیت اشک در چشمانم حلقه زد ... به حیاط بر گشتم، روی تخت‌ زیر درخت توت کهنسال نشستم و به فکر فرو رفتم ... غرق در افکار خود بودم که مادر بزرگ آمد و کنارم نشست، چشمهای اشک آلودش از شوق برق میزد؛ لبخند شیرینی که چهره مهربانش را دوست داشتنی تر کرده بود بر لبهایش نقش بسته بود. هیچگاه تا این حد او را شادمان ندیده بودم .... سه شنبه ای دیگر بدون‌ رؤیت ماه رویش سپری شد ... اين سه شنبه به تاريخ بیست و چهارم تیر ماه ۱۳۹۹، با اهداء ماسک و کاکنوس عطر یاد گل نرگس را در کوچه پس کوچه های شهر پراکندیم. میز خدمات پزشکی از دیگر خدمات خادمین بود. این هفته هم گذشت چنان هفته های قبل بی تاب کرده قصه ی تکرارها مرا وَ اکْحُلْ نَاظِرِی بِنَظْرَةٍ مِنِّی إِلَیْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ ... @seshanbemahdavi