آقامصطفی فرمانده پایگاه نوجوانان بسیج مسجدمون بود،هر کجا که میرفت،ما رو هم با خودش می برد،راهیان نور،مشهد و شمال و... ما رو دیگه به اسم نوجون های آقا مصطفی میشناختن،از بس که همیشه دورش میچرخیدیم آقا مصطفی 20 سالش شده بود،یک شب با بچه ها توی مسجد بودیم که یکی از بچه ها بدو اومد و گفت: آقا مصطفی رفته خواستگاری خونه فلانی ما پاشودیم و رفتیم درب خونه همسر ایشون،گویا مراسم خواستگاری تموم شده بو آقا مصطفی اینا رفتن خونه خودشون و ما دیر رسیدیم بعدا متوجه شدیم که این جلسه فقط یه آشنایی بوده و هنوز جوابی بین طرفین رد و بدل نشده بود ما توی کوچه نیم ساعتی منتظر بودیم تا جلسه خواستگاری تموم بشه و اقا مصطفی رو ببینیم و.... هرچه منتظر شدیم نیومدن! یکی از بچه ها زنگ خونه پدر زن آقا مصطفی رو زو و گفت؛سلام آقا مصطفی اینجاست؟! اون بنده خدا شوکه شد و گفت یه لحظه صبر کنید،اومد دم در خونه ولی همین که پدر خانوم. آقا مصطفی رو دیدیم شروه کردیم به فرار کردن خخخخخخخ فرداش دیدیم آقا مصطفی داره با خنده میاد بعد بهمون گفت؛آبرومو بردید،بزارید حداقل من جواب بله رو بگیرم،بعد برید درب ادامه دارد... @seyyedebrahim