داداش بزرگترم و من یک جا کار میکردیم..من رو فرستاد دنبال چرم،چرم را انداخته بودم توی آب😐نشسته بودم لب حوض کتاب میخوندم،یک دستم کتاب بود،یک دستم توی حوض😁
یک گوشه ی هنرستان کتابخانه راه انداخته بودم،کتابخانه که نه!یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد،بیش تر هم کتابهای مذهبی و انقلابی،بعد هم نماز جماعت راه انداختم،گاهی هم بین نمازها حرف میزدم،خبرش بعد از مدتی به ساواک هم رسید😕
معلم جدید بی حجاب بود،تا دیدمش سرمو انداختم پایین.😰خانم معلم اومد سراغم،دستش را انداخت زیر چانه ام که"سرت را بالا بگیر ببینم"چشمهایم را بستم،سرم را بالا آوردم تف کردم توی صورتش😡 و از کلاس زدم بیرون،تا وسط های حیاط هنوز چشمهایم را باز نکرده بودم.گفتم دیگه نمیخوام برم هنرستان..گفتن برای چی؟گفتم معلم ها بی حجابن،انگار هیچی براشون مهم نیست😡.میخوام برم قم،حوزه.😍