🌷قسمت پنجاه وچهارم 🌷 تو مصطفاست مامان که در حال پهن کردن سفره صبحانه بودگفت:"علیک سلام بذار از جا بلند بشی!" کارهایم را کردم وخواستم راه بیوفتم پدرم صدایم کرد:"صبر کن من ومادرتم بیایم." کمی مکث کردم:"بسیار خب .پس برم خانه آب پرتغال وآب لیموبگیرم وبیام." بدو بدو آمدم خانه. آب پرتغال وآب لیمو گرفتم وریختم داخل بطری نوشابه. پسته وموز هم درخانه داشتیم، برداشتم وبرگشتم خانه مادرم، بیمارستان که آمدیم مادرت وپدرت ودوستانت هم بودند. و رنگت همچنان پریده بود. ودماغت تیغ کشیده. پرستار که امد زخمت را پانسمان کند،همه از اتاق رفتند بیرون به من گفت:" حاج خانم مراقب باشی ها!" -چطور مگه؟ -دفعه پیش پاش تیر خورده ،وحالا رسیده به کمرش ،لابد دفعه بعد نوبت قلبشه! گر گرفتم.انگار از نگاهم فهمیدی چه شوخی بی مزه ای کرده! خندیدی:"باز جوش آوردی؟ نگاه کن لپا وسر دماغت گل گلی شده!" -برای چی تا منو می بینن ازاین حرفا می زنن؟ -بابا شوخی کرد، شوخی هم حالیت نمی شه ؟ دوستانت آمدن داخل اتاق یکی از آن ها آهسته کنار گوش توگفت: "به خانمت بگو امشب من پیشت می مونم." تا رو بر گرداند:"گفتم خیر،امشب من خودم میمونم!" گفتی:"آقای حاج نصیری محبت داره. میخواد بمونه تا کمی خاطراتمون را دوره کنیم." -گفتم خودم هستم! آقای حاج نصیری کفش هایش را درآورد و دمپایی پوشید:" حاج خانم برام زحمتی نیست. می مونم." به تندی نگاهت کردم. آهسته گفتی: "اذیت نکن سمیه،چرا لج بازی می کنی؟ -وقت دکتر دارم ،می رم برمی گردم. -کجاست دکترت؟ -آیت الله کاشانی،با آژانس می رم ومیام. -برای آخرین بار می گم، از همون جا برو خونه! "نه"رو طوری گفتم، که رو کردی به حاج آقا گفتی:"من که حریف خانمم نمی شم!" وقتی از مطب پیشت برگشتم،همه دوستانت رفته بودند،حتی آقای حاج نصیری. اتاق دو تخته بود. در اتاق را بستم لب تخت دوم نشستم تا سیر ببینمت. تودیگر مصطفایی نبودی که بادوستانت می گفتی ومی خندیدی. ازدرد به خود می پیچیدی وناله می کردی. انگار هذیان بگویی، از دوستانت میگفتی، ازشهید بادپا، کج باف ودیگران، به باد پا که می رسیدی دگرگون می شدی،: "یه تیر به پهلویم خورده بود سمیه، افتاده بودیم توی محاصره. حاج حسین هنوز سر پا بود و درخواست پی ام پی داد. مرتب داد می زد اگه به داداش نرسیم از دست میره. پی ام پی که آمد کمکم کردکه سوار بشم. هنوزکاملاجاگیرنشده بودم که تیر خورد. یه مرتبه دولا شد،ودستش راگرفتم بکشمش بالا پی ام پی حرکت کرد. درحال افتادن به بیرون بودم که حاج حسین پنچه دستم باز کرد اینطور شد که ازهم جدا افتادیم .اوماند و من رو بردند. آخ سمیه حاج حسین جا موند حاج حسین پنچه دستم وباز کرد اینطور شد . که از هم جدا افتادیم. اوماند ومن وبردند. آخ سمیه حاج حسین جاموند!شاید هم من جا موندم!"نمی دانستم چطور زخم های روحت رانوازش کنم .چطور؟ سه شب تمام در بیمارستان بودم .روز می آمدم خانه به فاطمه که پیش مامانم بود سر می زدم،ا ستراحتی می کردم و بر می گشتم. روز سوم اصرار کردی:"برو بلوک زایمان ببین نظرشون چیه؟ این بچه کی می خواد بدنیا بیاد؟ "رفتم بلوک زایمان.دکتر ازشرایط روحی ام باخبر شد:"ممکنه برای زایمانت به مشکل بر بخوری!" برگشتم پیشت . خانم بادپا زنگ زد: "باپسرم آمدم تهران،میخوام بیام عیادت ،همین حالا!" وقتی قرار شد بیایند، گفتی:" تا نیومدن بزار من نمازم رو بخونم!" هنوز سر نماز بودی که آمدند وآن ها هم ایستادن به نماز،بعد نماز ، دوساعت تو از شهید بادپا گفتی وخانمش اشک‌ ریخت. در آخرین لحظه وقتی خانم بادپا پرسید:" چراحاج حسین رو برنگردوندین؟" رنگت پرید وجواب ندادی. خانم بادپا روبه من کرد وگفت:" سمیه خانم شماچرا اینجایی؟ -چون ساعت۹ قرار هست برم بلوک زایمان! -کسی پیشت هست؟ - مامانم اینا قراره بیان! - می خوای بمونم؟ - نه اصلا . بفرمایید شما! ادامه دارد....✅