فراموش نمی كنم يكبار حرف از نوجوانها واهميت به نماز بود كه ابراهيم گفت: "زمانی كه پدرم از دنيا رفت خيلی اعصابم به هم ريخته بود. شب، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابيدم به محض اينكه خوابم بُرد ، در عالم رويا پدرم رو ديدم كه درب خانه رو باز كرد، مستقيم و با عصبانيت به سمت اتاق آمد، در رو باز كرد و برای لحظاتی درست به چهره من خيره شد، همان لحظه از خواب پريدم.😢
از نگاه پدرم حرفهای زيادی رو فهميدم ،هنوز نماز قضا نشده بود كه بلندشدم . وضو گرفتم ونمازم رو خواندم.🤲