❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃خانم جوشی به موهای سرش اشاره کرد و گفت: _می‌بینی حتی حالش را ندارم موهایم را شانه کنم. افتاده‌ام تو رختخواب و بی مصرف شده‌ام. _این حرفها چیه، تو به اندازه‌ی کافی برای انقلاب و جنگ زحمت کشیده‌ای کارهایی که تو کرده‌ای هیچ کس نکرده. _نه ! تو داری بهم دل خوشی می‌دهی. خسته شده‌ام. از خدا مرگ می‌خواهم. _تو را به خدا این حرف را نزن. حالا اجازه می‌دهی من موهایت را شانه کنم. 🍂بار دیگر سردرد به سراغ خانم جوشی آمد. دست را پس زد و فریاد کشید. من نمی‌خواهم هیچ‌کس بهم محبت کنه. از دست همه خسته شده‌ام. تو چرا به دیدنم آمدی؟ برو بیرون نمی‌خوام ببینمت! بعد دو قرص مسکن قوی خورد. چند لحظه بعد بی حس و بی‌رمق در رختخوابش افتاد. نمی‌دانست چقدر گذشته است. اما بین خواب و بیداری احساس کرد به آرامی دارد موهایش را شانه می‌زند. خیلی یواش و به نرمی. وقتی از خواب بلند شد دید که خانه را مرتب کرده و همه جا را جارو زده و گردگیری کرده است. موهای سرش هم شانه خورده و بافته شده بود. فاطمه جوشی دست را گرفت و گریه‌کنان گفت: _مرا ببخش جان! به خدا دست خودم نبود! از اینکه گوشه‌ی خانه افتاده‌ام و نمی‌توانم فعالیت کنم عصبی شده‌ام. 🌱 خانم جوشی را بوسید و گفت: ما با هم دوستیم. پس دوستی به چه دردی می‌خورد. بهت قول می‌دهم تا زمان خوب شدنت هر روز به دیدنت بیایم، قول می‌دهم. مؤلف: پایان فصل سوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian