🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️ ⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁 🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️ ⛄️🍁⛄️🍁 🍁⛄️ ❄️ معرفی کتاب هفته ❄️ 🐳 کتاب « من زنده ام » 🐳 به قلم « معصومه آباد » 💐💐 فصل چهارم « جنگ و اسارت ..... از صفحه 180 تا 191 🍫 بعد از سی ساعت گرسنگی و تشنگی بالأخره یک لیوان آب برای همه دادند و قرار شد من و مریم را انتقال دهند، مارا سوار ماشین کردند و به جایی که به نظر مقر فرماندهی بود بردند عینک امنیتی دادند و قریب به چهار ساعت با دست های بسته در اتاقی ایستاده نگه داشتند، بعد از چهار ساعت مرد باز جو از ما خواست تا در بیمارستان کار کنیم و از زخمی ها پرستاری کنیم ، در سالن بیمارستان همه ی مجروحین عراقی در حال استراحت بودن و سرم به آنها وصل بود ، انتهای سالن مربوط به مجروحین ایرانی بود ، در آنجا هیچ خبری از سرم و پتو و ملافه نبود و همه از درد و سرما به خود می پیچیدند . در میان آنها برادری که سید تکاور را به او سپرده بودم را دیدم به سمت او رفتم و سراغ سید را گرفتم اما با سیلی دکتر سعدون ( کسی که ما را راهنمایی می کرد) مارا از آنجا بیرون انداختند و دوباره سوار ماشین شدیم بعد از یک ساعت به اردوگاهی رسیدیم بعد پرسیدن ‌اسم و فهمیدن هویتمان به اتاقی که در آن دختری بیست شش و بیست و هفت ساله رفتیم او خودش را فاطمه ناهیدی معرفی کرد و گفت که ماما است و قصه سفر هایش به تهران و جنوب و اندیمشک و دزفول برای کمک به مردم جنگ زده تعریف کرد و گفت در نوزدهم مهر به خرمشهر رفته ویکی از خانه ها را درمانگاه کرده و در آنجا مشغول شده تا اینکه نزدیک خانه خمپاره می خورد و آنها با آمبولانس راهی خط می شوند که به مجروحین کمک کنند که اسیر میشود و بعد آنها را سوار ماشین کردند و به آنجا آوردند ، ما خودمان را معرفی کردیم نزدیک غروب در باز شد ظرفی با مقداری برنج و مایع قرمز رنگی به عنوان خورش به ما ‌دادند.... تلخیص : H.P @sha_omidi_naha ⛄️🍁 🍁⛄️🍁⛄️ ⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁 🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️ ⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁⛄️🍁